امشب نامزد دختر خاله براش تولد گرفت. (الکی مثلا دختر خالم سورپرایز شد!) منم دعوت بودم. حس فوق العاده بدی بین خانواده حامد (نامزدش) داشتم. از حامدم اصلااا خوشم نمیاد. یه سری بحث هایی هم پیش اومد که ترجیح میدم اصلا ازشون ننویسم.
چیزی که الان میخوام دربارش صحبت کنم حس خوب دختر خاله ست دختر خاله ۹ ماه از من بزرگ تره. هم اسمیم:) توی زندگیش سختی های زیادی کشیده و میدونم که خوشبختی حقشه. خوشحالم از خوشحالیش
ولی حسی که امشب داشتم "حسرت" بود. حسودیم شد به خوشحالی الانش. به اینکه بالاخره یکی رو داره که باهاش حالش خوبه، آرومه
شرایط زندگیم سخته و فقط یه نفر بود که از سختیام خبر داشت. جز اون یه نفر کس دیگه ای نمیدونه. خب منم آدم فوق العاده توداری هستم و سخت میشه ناراحتیام رو فهمید این مسئله خیلی اذیتم میکنه.
شاید فکر کنید گفتن این حرف ها میتونه بی حیایی باشه هرچی، اما دلم خواست حداقل برای یک بار احساسات درونیم رو بی پرده بگم. حس میکنم واقعا به وجود یک شخص در کنار خودم نیاز دارم، برای اینکه حداقل از بار مشکلاتم کمتر بشه و خوشحالی هام رو با کسی تقسیم کنم. البته این رو هم میدونم که فعلا فکر به این مسائل برای من درست نیست و زوده؛ در نتیجه تصمیم گرفتم بازم صبر کنم تا وقتی که تنهاییم تموم بشه:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها