[بی نِشان]



سرکلاس نشسته بودم و خسته از بحث بچه ها و معلم درباره شوهر و سن ازدواج (زیاد وارد این موضوعات نمی‌شوم) با دستی زیر چانه 2048 بازی میکردم ! آنقدر محو بازی شده بودم که نفهمیدم معلم به من خیره شده است با پرسش ”چیکار میکنی دهقانی؟ ِ معلم با عجله گوشیو پرت کردم توی کیفمو سرمو بالا گرفتم البته دیر شده بود معمِ مذکور فهمیده بود ! خودم را به آن راه زدم ُخندیدم و گفتم هیچی البته بعدتر گفتم که داشتم بازی میکردم تا فکر های آنچنانی با خودش نکند ! صحنه ی خنده داری بود به خیر گذشت !



غذا رو گرم کردم و با بقیه وسایل گذاشتم روی اپن روی صندلی چرخانِ آشپزخونه نشستم و شروع کردم به خوردن همینجور که میخوردم به چپ و راست میچرخیدم و خونه رو از نظر میگذروندم و با خودم فکر میکردم تنهایی زندگی کردن عجب لذتی داره !




از همان عنفوان کودکی (شما بخوانید دبستان) آدمی نبودم که در خانه درس بخوانم یا مشق بنویسم:/ امتحان هارا در نهایت بی حوصلگی میخوانم و درس هایم هم گاهی مینوشتم و گاهی نه(خداراشکر الان مشق نداریم:|) حتی یکبار امتحان ترم را در مدرسه خواندم و پاس کردم:/ و الان دقیقا نمیدانم که چگونه این همه پله ی (مثلا) ترقی را طی کرده ام:/ آن معدل های بالا آن نمره های درخشان شاید خداوند از من خوشش آمده و خواسته است که یک حالی بهم بدهد و در امتحانات امداد غیبی را به دادم میرساند یا شاید هم فرشته ی شانه ی راستم دلش به حالم میسوزد و سر امتحانات و پرسش ها جواب را یواشکی در گوشم می‌گوید! هر چه هست خیلی خوب است! (اوستا کریم! با همین فرمان تا کنکور و دانشگاه مارا یاری کنی و کمی هم در امتحانات زندگی کمک کنی و تقلب برسانی ، خدایی را در حقم تمام میکنی !)


سرکلاس نشسته بودم و خسته از بحث بچه ها و معلم درباره شوهر و سن ازدواج (زیاد وارد این موضوعات نمی‌شوم) با دستی زیر چانه 2048 بازی میکردم ! آنقدر محو بازی شده بودم که نفهمیدم معلم به من خیره شده است با پرسش ”چیکار میکنی دهقانی؟ ِ معلم با عجله گوشیو پرت کردم توی کیفمو سرمو بالا گرفتم البته دیر شده بود معمِ مذکور فهمیده بود ! خودم را به آن راه زدم ُخندیدم و گفتم هیچی البته بعدتر گفتم که داشتم بازی میکردم تا فکر های آنچنانی با خودش نکند ! صحنه ی خنده داری بود به خیر گذشت !


قصد دارم توی یکی دو ماه آینده گوشیم رو عوض کنم و به امید خدا دیگه یه گوشی خوبی نصیبم بشه:|

اولین گوشی ای که داشتم (درواقع صرفا مال من نبود اما ازش استفاده میکردم) یه تبلت بود. Galaxy tab 3 که دوربینش کیفیت فوق العاده نابود و ویرانی داشت و حجم و اینام که

یادم نمیره که سر استفاده ازش و تقسیم زمان با برادر کوچیک و زبون نفهم:| چه مکافاتی داشتم. کل مصیبتام از همین تبلت شروع شد.

تابستون سالی که قرار بود برم دهم، روز تولدم اولین گوشی رسمیم رو خریدم. گوشیم honor بود. مدل دقیقش یادم نیست. گوشیم بدنه ی فی (فی؟!:|) داشت و فوق العاده سنگین بود و در نوع خودش یه سلاح سرد بود! کیفیت دوربین له! حافظه له تر. این آخرا هم دیگه نسیه ای کار میکرد.

در نهایت گوشیم رو با گوشی بابام عوض کردم. گوشیم الان Galaxy A5 عه. ولی بازم از کیفیت دوربینش راضی نیستم:| حافظشم خراب شده نمیدونم چشه:| 

دقیق از گوشی و این فناوری ها سر در نمیارم. اما دیشب رفتیم و Galaxy A50 و A70 رو قیمت کردیم. خلاصه فعلا فرصت دارم که تا یکی دو ماه دیگه یه گوشی با دوربین خیلی خوب (برام مهمه) حافظه ی داخلی خوب و کارایی مناسب و عمری! انتخاب کنم. قیمتش هم بیشتر از ۴ میلیون تومن نباشه.

پیشنهاد بدید.


”ع یه آدمِ فوق العاده وسواسیه :/‌ یعنی دوتا لیوان داره و هیچوقت اگر توی یه لیوان آب خورد دوباره توی اون آب نمیخوره اون حتی به اون دوتا لیوان خودشم پایبند نمیمونه و اگر از هردوتا لیواناش آب خورد سراغ لیوانای دیگه میره :| داشتم سفره رو جمع میکردم و چشمم به لیوانش خورد از اونجایی که دستام پر بود رو بهش گفتم لیوانشو بیاره که دیدم ”ع داره آب میخوره اونم با اون یکی لیوانش گفتم چرا توی همین لیوانت آب نخوردی (با لحن عصبانی) گفت چون لیوانم دوغی بود (با خنده:/) گفتم جون خودت نمیتونستی روشُ آب بزنی دوباره بخوری!؟ (با لحن عصبانی دوباره:|) و گفت یادم رفت (با خنده:|) خلاصه همینجوری که غر میزدم به آشپزخونه رفتم و وسایلا رو گذاشتم و لیوانِ دوغیمو برداشتم تا بشورمش و آب بخورم! -_- ”ع پشت سرم به آشپزخونه اومده بود و من داشتم همچنان غر میزدم سرش یهو دیدم از پشت سرم صدای آروغ زدن اومد :/ خلاصه میخوام بگم پسرا همینن .‌. کل توجهشون به حرفت در یک آروغ میگنجه -_- تهشم خودش حال کرد با آروغش خندیدُ و رفت :/

 

 

+خاطره مربوط به تاریخ ۱۳۹۷/۰۶/۰۵ می باشد.

+داداش هنوز همونجور وسواسیه و تعداد لیوان هاش به سه عدد رسیده!


خیلی دلم میخواست پست بذارم اما نمیدونستم درباره ی چی بنویسم. موضوع زیاد بود اما نمیدونستم چجوری باید دربارشون بنویسم. توی همین مدت از هر طرف خبر کربلا رفتن به گوشم میرسه. حلالیت گرفتن ها خب من تا به حال کربلا نرفتم. حتی به کربلا رفتن فکر هم نکردم. نمیدونم چرا اما ته ته تصورم مشهد رفتنه تا حالا خودم رو توی کربلا ندیدم. مثل خیلی های دیگه دلم میخواد برم زیارت اما انگار یه حسی ته دلم هست که میدونه زیارت کربلا قسمتم نمیشه، یا اینکه میگه تو فعلا برای کربلا رفتن آماده نیستی باید وقتش برسه تنها امیدم این بود که بتونم برم مشهد. خدا میدونه چقدر دلم هوای حرم امام رضا علیه السلام رو کرده اما قسمتم نبود همش به خودم میگفتم ببین هیچکس تورو نمیخواد دیگه باید چه اتفاقی بیفته که به خودت بیای؟ که تلاش کنی برای آدم شدنت

توی برهه ی سختی از زندگیمم. درگیرم با خودم و احساسات متناقض درونم و آینده ی نامعلومم شدیدا نیاز به یه منبع آرامش و پناهگاه امن دارم که بهش پناه ببرم. از سردگمی هام، از این دنیا فرار کنم به سمتش. و فرّوا الی الحسین.

نمیدونم امام حسین علیه السلام هم من رو میخواد یا نه اما من میخوام فرار کنم به سمتش. میدونم که خیلی حق به گردنم داره و من هرکاری هم کنم نمیتونم جبران کنم. میگفت خیلی حسین زحمت مارا کشیده است

 

 

آقا منو برای خودت نگه دار  

الان هر جا برم میگن کثیفی رام نمیدن


من یه دختر چادری و شاید هم مذهبی هستم. به دلیل فرهنگ و یه سری چیزای خانوادگی خیلی از مراسمات مذهبی رو شرکت نکردم و خیلی مکان ها رو نرفتم. یکی از اون مکان ها گار شهداست. من تا به حال گار شهدا نرفته بودم (تا امروز) امروز تصمیم گرفتم برای اولین بار برم گار شهدای شهرمون. تا به حال نرفته بودم و نمیدونستم کجاست و چجوریه

وقتی که رفتیم با بابام اختلاف نظر داشتیم سر اینکه گار کدوم طرفه! (در این حد نرفتیم و نمیدونیم!) دور و بر گار پر از بسیجی و ارتشی و نیروی دریایی بود. دقیق نمیدونستم که چه خبره و قضیه چیه. از طرفی هیچ خانومی رو اون دور و اطراف ندیدم و به خاطر همین فکر میکردم نکنه زنونه و مردونه جداست و اینور بخش مردونه ست؟! برگشتم پشت سرمو نگاه کردم و وقتی یه خانومو دیدم خیالم راحت شد. گفتم هرجه بادا باد پشت سرش میرم. اینم بگم که گار شهدای شهر ما یه محوطه سر بسته ست و کلا با تصوراتم فرق داشت و بخاطر همین گیج شده بودم. از طرفی بخاطر وجود اون همه پسر دور و برم خجالت میکشیدم. پشت اون خانوم رفتم و کفشام و در آوردم و وارد شدم. نمیتونم بگم اون لحظه چه احساسی داشتم. یه جور حس غریبی. رفتم و قسمت آخر نشستم. یه جور احساس غریبی و خجالت داشتم. نمیدونم چرا. دلم پیش یه پیرزنی مونده بود که کنار مزار یه شهید نوجوون نشسته بود که فکر میکنم پسرش بود.

دلم میخواست برم و باهاش صحبت کنم تا از این حس و حال غریبی بیرون بیام اما چون شلوغ بود روم نشد. به بابا گفتم ده دقیقه میشینم و میام. گفت ده دقیقه؟ میگفت ما خودمون میریم بهشت زهرا بیست دقیقه طول نمیکشه و زود برمیگردیم. نمیدونست اینجا فرق داره خیلی دوست داشتم که بیشتر میموندم اما همون ده دقیقه رو هم به خاطر بابا گفتم تصمیم گرفتم هر پنجشنبه برم گار حس فوق العاده ای بود


 

غمخوار من ! به خانه ی غم ها خوش آمدی
بامن به جمع مردم تنها خوش آمدی


بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت ، برای تماشا خوش آمدی


راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من ! به آخرین شب دنیا خوش آمدی.


پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی


با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی


ای عشق ، ای عزیز ترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

[فاضل نظری]

 

+همیشه حسرت می خورم که چرا بلد نیستم شعر بگم و از اون طریق حس و حالم رو بیان. کنم. خیلی دوست دارم بتونم شاعر بشم مطمئنم یه روزی میشم:) 


در دنیایی که پیرمردها زیر بار هستند ، دخترها فاسد و پسرها ضایع شده اند ، دل من به این خوش است که پول هایم را روی هم گذاشته ام و یا آن ها را به انگشتر یا طلای چند میلیونی تبدیل کرده ام و بعد هم توقع دارم که در نماز شب ، دلم بلرزد و یا در حرم که قرار می گیرم ، منقلب شوم !
 مرحوم بحرالعلوم که یکی از علمای بزرگ است ، برای یکی از علماء که خود صاحب کرامات است ، پیغام می فرستد تا خدمت ایشان برسد . وقتی می آید ، می بیند که این بزرگ در حالی که دست به محاسنش گرفته ، خیلی منقلب و ناراحت است . آن بزرگ به او می گوید : تو هستی و در همسایگی ات کسی است که دو روز غذا نخورده و گرسنه مانده است ؟! چرا کاری نکرده ای ؟! آن عالم در جواب می گوید که من نمی دانستم . آن بزرگ اعتراض می کند که چرا نباید بدانی ؟! اگر می دانستی و اقدام نمی کردی ، که یهودی بودی ! 

 حال شما ببینید در همسایگی خود چه افرادی سوختند و از بین رفتند ! نه در همسایگی ، که (در خانه خود) چقدر زن و بچه ها ی ما ضایع شدند و یا خواهر و برادرهای ما به فساد و فحشاء کشیده شدند . با این همه کوتاهی ، انتظار داریم که دلمان بلرزد ؟ خیلی جنایت کرده ایم ! روزی که دفتر اعمالمان را به ما نشان بدهند ، آن روز روز وجلِ ماست.

کتاب اخبات ، ص ۱۱۵
عین صاد 

 

+خیلی جای تامل داره برای امثال من که خودم رو گوشه می کشم و میگم من کاری از دستم بر نمیاد، من نمیتونم، من بلد نیستم و و از زیر امر به معروف و نهی از منکر و کمک به دیگران شونه خالی می کنم. 


خب دعوت شدم به چالش نامه ای برای گذشنه! (از اونجایی که کلا در طول عمر به چالشی دعوت نشده بودم! ذوق دارم برای نوشتنش) 

خب درواقع من آدمی هستم که زیاد در گذشته ها سیر میکنم. به خاطر همین لدت و تلخی کار هایی که در گذشته انچام دادم برام چند برابره و همیشه همراهمه.

پیشاپیش عذرخواهی میکنم بابت قلم ناپخته و خامم!

 

نامه ای به منِ گذشته:

سلام. دارم از آینده برات این نامه رو می نویسم. البته نه آینده ای خیلی دور. دلم خواست حالا که این شرایط نامه نوشتن پیش اومده ازش استفاده کنم و تو رو راهنمایی کنم.

اولین خواهشی که ازت دارم اینه که با برادرت کوچک ترت کنار بیا و هیچوقت بهش حسودی نکن. درسته که بچه بد قلقبه! اما باهاش رفیق شو. و یادت باشه که "فقط" به برادرت اعتماد کنی. فقط

سعی کن که به شعار "دخترا با دخترا" پایبند بمونی!! سعی کن توی کلاس دوم دوستیت رو با سحر حفظ کنی تا وقتی بعد از سال های طولانی دوباره پیداش کردی حسرت سال های از دست رفته رو نخورید. (رفیق عالی ایه. از دستش نده)

همیشه به خودت سخت بگیر و کار هایی رو که شروع می کنی تا آخر انجام بده تا اینکار برات تبدیل به یه عادت بشه. 

هیچوقت سعی نکن با شاخ های کلاس دوست بشی. اونا تاثیرات خیلی بدی روی تو و آیندت میذارن که وقتی خودشون رفتن هم همچنان اثراتش باقی میمونه، و تورو چند سال عقب میندازه. هیچوقت بهشون حسودی نکن به داشتن گوشی موبایل اصرار نکن و وارد فضای اینستاگرام نشو. (از اثرات همون دوستای نابابه)

با کسی جز سحر دوست صمیمی نشو. ارتباطت رو با همه حفظ کن و اجازه نده زیاد بهت نزدیک بشن. محدود و کنترل شده از گوشی موبایلت استفاده کن و نذار قبح رابطه با نامحرم برات بریزه.

بهترین تصمیمت در سال های راهنمایی انتخاب چادره. چادر  رو انتخاب کن و مطمئن باش پشیمون نمیشی. 

روی اعتماد به نفست و توانایی حرف زدنت کار کن و از اعتقاداتت دفاع کن. اجازه نده کسی بهت زور بگه. مظلوم بودن هم حدی داره و تو حد رو گذروندی. اجازه نده هیچوقت هیچ کسی برات تصمیمی بگیره. آینده ی زندگیت رو خودت می سازی. و خواهش میکنم عربی رو از پایه یاد بگیر و انقدر سربه هوایی نکن تا من الان گرفتار نشم:/

تموم تلاشت رو بکن که از به این مدرسه دبیرستان نیای اما اگر هم که اومدی وارد هیچ اکیپی نشو. 

روزانه زیارت عاشورا و قرآن بخون. نماز سر وقت رو فراموش نکن و به طئنه و تمسخر ها توجه نکن. نسبت به خدا ناامید نشو و هیچوقت ازش دور نشو. راز هات رو فقط به خدا بگو و فقط با خودش دردو دل کن.

چیز های دیگه ای به ذهنم نمیرسه اما لطفا به حرفم گوش کن چیز هایی رو که گفتم رعایت کن تا مثل من پشیمونی به سراغت نیاد.

 

 

+فکر نمیکردم نوشتن از گذشته اینقدر سخت باشه. روی هرجمله کلی فکر کردم. بازم عذر میخوام بابت این نوشته ی خام.

شما هم توی این چالش جالب و تفکر برانگیز! شرکت و در نهایت پنج نفر رو دعوت کنید به اجرای این چالش.

دعوت میکنم از 

دچارِ فیش‌نگار ، 

آقایِ عینکی ، 

گل نرگس ، 

پاییز . ، 

آبی آسمانی ، 

سین الف ، 

احسان ‍‍ و بقیه ی دوستان ذکر نشده که توی این چالش شرکن کنن.


این چیست که‌چون دلهره‌افتاده به‌جانم 
حال همه خوب است ، من اما ، نگرانم !
[فاضل نظری]

 

+دیگه حرفی نمیمونه، جناب فاضل نظری همش رو گفت! 

+هیچوقت فکر نمیکردم یک زمانی آنقدر بیخیال(شه، بی نظم یا هرچی) بشم که حتی کتابام رو منگنه نکنم:| یعنی تا الان منگنه نکردم. جلدم که نداره! الان بی نظم و اینا شناخته میشم؟ سال آخر کل سیستم منو بهم ریخته:/


از مدرسه که برگشتم مستقیم رفتم بخوابم. مامان بیدارم کرد گفت ناهار بخور بعد بخواب‌. بعد از یه استراحت یکی دو ساعتی پاشدم و آماده شدم برای مراسم ولیمه شوهر خاله.
از ظهر رفتیم اونجا و ساعت ده و خورده ای برگشتیم. هیچ درسی نخوندم و فرصت هم نداشتم که چیزی بخونم. الانم توی خسته ترین و له ترین و سردرد ترین حالت ممکنم. نه که بگم خیلیی کمک کردم اما خب باید به خاله و دختر خاله ها کمک میکردم.
مامان آقای فاضل رو هم دیدم (همونی که اسمش یادم نبود و میگفتم آقاهه!) میگفت که با پسرش صحبت کرده و اونم گفته بود باید باهاش صحبت کنم (با من صحبت کنه) بگم فکراش رو بکنه و پشیمون نشه و من خودم تاحالا آقای فاضل رو ندیدما. همه ی صحبت ها بین ما با واسطه انجام میشه! امشب این موضوع رسما علنی شد. خاله میگفت "فاطمه امتحان خودشو پس داده!" دختر خاله میگفت "اگر میخواست پشیمون بشه تاحالا پشیمون شده بود. چند سال گذشته" مامان آقای فاضل گفت پسرش پنجشنبه ها (توی قم) بیکاره و بهش میگه بره پرس و جو کنه.

+جوری با سحر حرف میزدم که همه فکر میکردن یه مذکر پشت خطه! از همین تریبون میگم خیلی دوستت دارم!(کلی استیکر قلب و بوس آبدار!)

+دخترِ دخترخاله ۱۱ روزشه:) خجالت میکشیدم بغلش کنم! خیلییی کوچولو و ناز بووود ^^


تازگیا دارم به کشف های جدیدی میرسم. نمیدونم شایدم چون قبلا توی این موضوعات نبودم دقت نمیکردم. دو تا طلبه جدید توی فامیل های دور پیدا کردم. این مسئله بهم دلگرمی میده که من تنها نیستم:) البته خب همشونم پسرن:| دختر طلبه ای تا به حال پیدا نکردم.
مامان امشب که رفته بود ولیمه ی شوهر خاله با یکی از اون آقاهای طلبه حرف زده بود و سوال پرسیده بود درباره شرایط پذیرش. خیلی اتفاقی همون آقا هم قم درس میخونه! اینکه هی دارم با عنوان "اون آقا" بهش اشاره میکنم بخاطر اینه که اسمش یادم نمیاد:| اونم گفته بود که اولا حضوری بریم حوزه ی شهر و پرس و جو کنیم. تهش اگه مشکلی بود شمارشو از شوهر خاله بگیریم چون خودشم قراره بعد از تعطیلات بره قم.
با سحر داریم تمام تلاشمون رو میکنیم که به هدف مشترکمون برسیم. ان شاءالله سال بعد دوتایی آماده میشیم بریم خوابگاه. سحر از وقتی تصمیممون قطعی شد برای اینکه به خودش و من این حس رو القا کنه که حتما قبول میشیم و میریم، وسایل مورد نیاز برای خوابگاه رو جفت جفت برای خودم و خودش میخره! عکساشونو میفرسته و دوتایی ذوق میکنیم. منم ازش یاد گرفتم و از هر چیزی که فکر میکنم ممکنه نیاز بشه دو تا میخرم! بابای سحر اسم این وسایل رو گذاشته جهیزیه ی خوابگاه!
البته مسئله ای که برام پیش اومده اینه که من چجوری حضوری و در اولین فرصت برم حوزه؟ مگه فقط صبح ها باز نیست؟ منم اون ساعت مدرسه ام. ان شاءالله همه چیز درست میشه. فقط کافیه توکل کنم. تلاش کنم و نتیجه ی کار رو به خودش بسپرم:) خدایا شکرت

+نمیدونم بخاطر چی ولی چند روزیه که بغض عجیبی توی گلوم نشسته و فقط منتظر یه تلنگر کوچیکم تا گریه کنم. گریه هم کردما، خیلی. اما نیم ساعت بعد دوباره نزدیک بود گریه کنم:| فکر کنم هورمونام بیش فعال شدن:/


بعد از اون داستانی که توی شام غریبان پیش اومد، با خودم عهد کرده بودم که دیگه با دختر خاله اینا بیرون نیام؛ اما نتونستم موفق بشم.
دیشب تولد دختر خاله بود و خواهش کرد که به خاطر تولدش برم دنبالش. که اونم به بدترین شکل ممکن گذشت.
از اون روزی هم که رفتم ولیمه شوهر خاله، دختر خاله ها برنامه ریزی کردن برن بیرون و منم حتما دنبالشون برم. نمیخواستم برم اما مامان بازم خامم کرد و خودمم خواستم که یه بار دیگه بهشون فرصت بدم.
از یک ساعت دیر آماده شدنشون و معطلی که بگذریم اول رفتیم یه آبمیوه فروشی قراضه و فوق العاده خلوت. بعد از اونجا دوست پسر دختر خاله اومد دنبالمون:| ما رو رسوند به یه کافه دیگه. کافه باژوران. کافه ای که حتی تابلو هم نداره و اصلا نمیتونی پیداش کنی!(فقط نمیدونم چرا این همه شلوغ بود)

ما روی همین میز درازه نشسته بودیم. 


اول فکر کردم که اینم یه کافه ی معمولیه مثل بقیه کافه ها، اما وقتی وارد شدم با یه فضای شلوغ و پر از دود قلیون و سیگار مواجه شدم. از حس اون لحظه چیزی نگم بهتره. به غلط کردن افتاده بودم که دوباره دنبالشون اومدم بیرون. (اینا کلا جاهای فضایی میرن)
به قول یه دوستی من بین اونا مثل یه توهین بودم! نمیدونم همه زل زده بودن بهمون یا من اینجوری فکر میکردم. قیافه های عجیب و غریب (بازم چیزی نگم بهتره)
وقتی نشستیم بارها حس خودم رو بهشون گفتم "کاش میرفتیم یه جای مثبت تر" یا میگفتم "من اینجا حس خوبی ندارم" ولی خب کیه که توجه کنه. نهایت رعایت کردنشون این بود که بخاطر من قلیون نکشیدن!
بعد از اینکه به سختی اون فضا رو تحمل کردم تصمیم گرفتن شام بخوریم. فکر میکردم "خب الحمدالله بالاخره برای شام یه جای خوب میریم" اما زهی خیال باطل! (نمیدونستم اینا کلا جاهای از ما بهترون میرن!)
قبل از بیرون اومدن به مامان میگفتم "ما به غیر از اینکه عقایدمون به هم نمیخوره، حتی تفریحاتمون هم متفاوته. من از جاهایی که اینا میرن خوشم نمیاد" اما مامان اصرار داشت که "برو. تنوع میشه!" و واقعا هم تنوع شد!
برای شام هم اومدیم یه جای داغونِ دیگه. به محض اینکه وارد شدم یه پسره به تمسخر گفت "صلوات بفرستید" اگر بپرسید از کجا فهمیدم به تمسخر گفت و با من بود، میگم که چون قیافشون اصلا به ابن چیزا نمیخورد. شاید بازم بگید که مگه باید به قیافه باشه؟ یا مثلا مگه میشه از روی قیافه تشخیص داد؟ در جواب باید بگم که بله:| هم به قیافه میخوره (حداقل یک درصد) و هم میشه از روی قیافه تشخیص داد.
در کل حس بدی به این بیرون اومدن دارم. میخوام با مامان صحبت کنم دفعه بعدی که گفتن بیرون و اینا مامان داستان کنه بگه نمیذارم بیاد:| اگرم نگفت خودم مستقیما بهشون میگم که نمیام. بالاخره این حس بد باید یه جایی تموم بشه 

پشت دستمو داغ میکنم اگه دفعه دیگه باهاشون اومدم بیرون

 

دفعه اولی که نادر (دوست پسر دختر خاله) اومد دنبالمون وسط راه یهو یه دستی وحشتناک کشید و منم از ترس جیغ کشیدم:/ 

بعدش توی مسیر برگشتم جوری رانندگی میکرد که بازم بترسیم و من یه بار دیگه‌م جیغ زدم. بعدش خودمو کنترل کردم:|

یه بارم داشتم آب میخوردم یهو نادر خان ماشینو چرخوند آب پرید توی گلوم و به سرفه افتادم. کلی معذرت خواهی کرد و اینا بعدم گفت آخه توی دید نیستی ندیدم!

چیزایی که خوردم هات چاکلت (تاحالا نخورده بودم!) و پیتزا بود.

اون چنگالِ دختر خاله‌ست. زیادی با کلاسه:|

 

کلا من به این جاهای باکلاس و گرون عادت ندارم. نهایت لاکچری بازیم فلافل کثیفه! (خیلیم خوشمزه تره)

+توی مسیر برگشت به عکس شهدایی که روی ساختمونا کشیده بودن نگاه میکردم و دلم میگرفت. توی نگاهشون انگار دلخوری بود. از اینکه امشب، شب اربعینه و من جای بودن توی مراسم عزاداری با اینا بیرونم و دارم آهنگ شاد گوش میدم و بقیه میرقصن و جیغ میزنن و شادی میکنن خیلی دلم گرفت خیلی اصلا فکر نمیکردم بیرون اومدن باهاشون اینجوریه. دیگه نمیام


امشب نامزد دختر خاله براش تولد گرفت. (الکی مثلا دختر خالم سورپرایز شد!) منم دعوت بودم. حس فوق العاده بدی بین خانواده حامد (نامزدش) داشتم. از حامدم اصلااا خوشم نمیاد. یه سری بحث هایی هم پیش اومد که ترجیح میدم اصلا ازشون ننویسم.
چیزی که الان میخوام دربارش صحبت کنم حس خوب دختر خاله ست دختر خاله ۹ ماه از من بزرگ تره. هم اسمیم:) توی زندگیش سختی های زیادی کشیده و میدونم که خوشبختی حقشه. خوشحالم از خوشحالیش
ولی حسی که امشب داشتم "حسرت" بود. حسودیم شد به خوشحالی الانش. به اینکه بالاخره یکی رو داره که باهاش حالش خوبه، آرومه
شرایط زندگیم سخته و فقط یه نفر بود که از سختیام خبر داشت. جز اون یه نفر کس دیگه ای نمیدونه. خب منم آدم فوق العاده توداری هستم و سخت میشه ناراحتیام رو فهمید این مسئله خیلی اذیتم میکنه.
شاید فکر کنید گفتن این حرف ها میتونه بی حیایی باشه هرچی، اما دلم خواست حداقل برای یک بار احساسات درونیم رو بی پرده بگم. حس میکنم واقعا به وجود یک شخص در کنار خودم نیاز دارم، برای اینکه حداقل از بار مشکلاتم کمتر بشه و خوشحالی هام رو با کسی تقسیم کنم. البته این رو هم میدونم که فعلا فکر به این مسائل برای من درست نیست و زوده؛ در نتیجه تصمیم گرفتم بازم صبر کنم تا وقتی که تنهاییم تموم بشه:)


سلام! 

از طرف

آقای سر به هوا دعوت شدیم به یه چالش جدید با عنوان داستان شما و وبلاگ نویسی‌. در واقع با این سوال که "چیشد که وبلاگ نویس شدید؟"

با نام و یاد خدا شروع می کنم!

 

یادم میاد سال های اول دبستان بودم که کامپیوترم رو از همکار پدرم خریدیم. توی اون زمان، اون کامپیوتر دست دوم و قدیمی، برای من حکم پیشرفته ترین تکنولوژی دنیا رو داشت.
مدتی بعد از آشنایی من با کامیپوتر، پای اینترنت به خونه ی ما باز شد. دقیقا یادم نمیاد چجوری با مفهوم سایت و وبلاگ آشنا شدم. مثل خیلی از وبلاگ نویس های دیگه مدتی رو بین وبلاگ ها میچرخیدم و میخوندم تا اینکه به فکر افتادم که خودمم وبلاگ داشته باشم.
فکر میکردم کار سختیه. دنبال آموزش ساخت وبلاگ گشتم و با سرویس بلاگفا آشنا شدم. سادگی پنل کاربری بلاگفا برای منِ تازه کار امتیاز بزرگی بود و خیلی خوشحالم کرد.
وبلاگ های زیادی در موضوعات مختلفی زدم که حتی سرنوشتشون یادم نیست! سال های زیادی رو از وبلاگ نویسی فاصله گرفتم و هربار خواستم بنویسم سراغ بلاگفا رفتم.
هرکدوم از برنامه های پیام رسان و اجتماعی رو حداقل یک بار امتحان کردم. تلگرام و اینستاگرام هم بیشتر از بقیه حس میکردم این برنامه ها نمیتونن پاسخگوی اون حس درونی من باشن.
پارسال تصمیم گرفتم بنویسم (نیاز به نوشتن داشتم. به صورت ناشناس و در فضایی که کسی بتونه بخونه) و بازم رفتم سراغ بلاگفا.
اسم سرویس بیان رو زیاد شنیده بودم و تصمیم گرفتم امتحانش کنم. از بلاگفا و دیده نشدن خسته شده بودم. راستش رو بگم در اصل برای دیده شدن سراغ بیان اومدم اما بعد حس خوبی نسبت بهش پیدا کردم و موندگار شدم:)
وبلاگ نویسی تاثیرات زیادی روی من داشت. مثبت و شاید هم منفی وبلاگ من رو کتابخون تر کرد. عادت کردم که وقتی کتابی میخونم، فیلمی میبینم، یا اصلا توی اتفاقات روزمره به ریز ترین جزئیات هم دقت کنم.(در واقع از زاویه ی دیگه ای بهشون نگاه کنم) سعی کنم که از توی جزئیات و معانی پشت اتفاقات، چیز های تازه ای رو پیدا کنم و یاد بگیرم.
اوایل این کار رو برای پیدا کردن موضوعات تازه برای پست هام انجام میدادم اما کم کم برام تبدیل به عادت شد و به صورت ناخودآگاه این کار رو انجام میدم. خیلی از اون موضوعات هم پست نشد؛ در عوض زمینه ای برای یادگیری و ایده ی خودسازی من شد:)
وبلاگ برای من یه دنیای خاص و شگفت انگیز و متفاوته. آدم ها هرچند مجازی، اما خودشونن. خیلی ها فکر میکنن وبلاگ نویسی دِمُده و قدیمی شده.(مثل یاهو مسنجر!) حتی با شنیدن اسمش تعجب میکنن! خیلی وقتا شده که بهم گفتن سعی کن به وبلاگت وابسته نشی، از دنیای واقعی فاصله نگیر! درواقع نمیدونن که از چی حرف میزنن
اینجا آدما تک تکِ تبریکات تولدشون رو استوری نمیکنن! اینجا یه نظر ساده شرف داره به خیلی از کامنتای اینستاگرام اینجا حرف های واقعی زده میشه
اگر بخوام تمام حرف های زده شده رو توی یک جمله خلاصه کنم این میشه:
"من به وبلاگ فرار کردم!" اینجا مأمن امن منه


تک تک شمایی که این پست رو میخونید دعوت میکنم به این چالش:)

لینک پست رو

اینجا بفرستید.


امروز صبح مامان! اومد توی کلاس و وقتی دید تمیز نیست گفت اگه نمیخواین دستشوییا رو بشورین:| کلاستونو تمیز کنین. (رسما مدرسه رو پادگان کرده) رفتم از آبدارخونه جارو رو آوردم شروع کردم به جارو کردن کلاس و همینطور دعواشون میکردم و سرشون غر میزدم که "زیر پای خودتونم تمیز نمیکنید؟"
فکر میکنن پرنسسن که اگه به جارو دست بزنن از شخصیت و جایگاهشون کم میشه:/ پوستشون خراب میشه و کهیر میزنن:| کمردرد گرفته بودم. بهشون میگفتم ازتون نفری ده تومن میگیرم کلاسو خودم تمیز کنم!!
بعد از اون با خانوم حکیمی کلاس داشتم. همونی که مشخاشو ننوشته بودم! رفتم و گفتم که نشد بنویسم و اونم گفت خب بهت بیست نمیدم. گفتم باشه خب منم توقع بیست ندارم چون ننوشتم. (خیلی باشعورم!!!) ولی آخرش زهر خودشو ریخت. دلم نمیخواست بچه هایی که منو به چشم یه دانش آموز درس خون میبینن برای یه بار انجام ندادن تکلیف فکرشون در موردم عوض بشه. بعضی معلما هرچند خوب درس بدن و رتبه دو رقمی کنکور باشن (!) ولی بازم از بی شعوریشون چیزی کم نمیشه.

+بابا میگفت آقای فاضل گفته میخواد با من حرف بزنه و یه چیزایی رو بهم بگه و مامانم گفت تا قبل از اینکه بره قم زنگ بزن بهش و یه قراری بزار.(استرس دارم. حس میکنم قرار نیست چیزای خوبی بشنوم) 

+بالاخره اون خجالت الکی رو کنار گذاشتم و توی مطب که نزدیک به یک ساعت معطل بودم کتاب خوندم. حس فوق العاده خوبی دارم که زمانم به بطالت نگذشته:)) اصلا هم خجالت نمیکشیدم که یه جاهایی از کتاب رو با لبخند میخوندم. دوست داشتم اون حس خوب بمونه باهام و توی چهرم نمایان باشه:)


واقعا که چه؟ تهشم نفهمیدم چیزایی که توی این همه سال خوندم کجا به کارم میاد. از ریاضی که بگذریم (که کلا خنگم در موردش) حتی درسای دیگه رو هم نمیفهمم. مثلا دینی چرا باید این همه سنگین باشه؟؟:/ من هیچ وقت استعاره و آرایه های ادبی رو یاد نگرفتم. بازم همه اینا به کنار، فلسفه رو که به هیچ عنوان نمیفهمم:/ البته فلسفه کلا خودش چیز گیج کننده ایه.

دبیر فلسفه پارسالمون (خدا ازش نگذره!) بچه ها رو تا مرز تشنج پیش می برد! یه ماژیک برمیداشت و می رفت وسط کلاس و معرکه می گرفت! می گفت بچه ها این چیه؟ می گفتیم ماژیک. می گفت از کجا میدونید ماژیکه؟ میگفتیم خب داریم میبینیمش. میگفت از کجا مطمئنید که می بینیدش؟:/ شاید این توهم شماست. اصلا از کجا معلوم که من دارم اینو لمس میکنم؟ اینا همه توهمای شماست:/ و به این صورت و با این سوال جواب ها مغز ما رو تا آتیش گرفتن میکشوند:/ 


سر کلاس فلسفه بودیم. معلم داشت درس میداد و من در تمام مدت با یه حس ناخوشایند ناشی از نفهمیدن بهش زل زده بودم. درس که تموم شد طاقت نیاوردم و دستمو بالا بردم. با یه نگاه سوالی گفت "جانم؟" گفتم "خانوم این طبیعیه که من هیچی از فلسفه نمیفهمم و فقط دارم حفظش میکنم؟" یکم خندید (لعنتی وقتی میخنده خیلی دلبر میشه!) و گفت "آره، طبیعیه" و بعد در همین راستا خاطره ای رو تعریف کرد.

"یادم میاد زمانی که دانشجو بودم، مثل شما هیچی از فلسفه متوجه نمیشدم. از این مسئله خیلی ناراحت بودم. یه بار کلاس که تموم شد سریع دویدم دنبال استاد و نگهش داشتم. با ناراحتی گفتم آقای محمدی/محمودی من هیجی از فلسفه نمیفهمم. چیکار کنم؟ خواهش میکنم بهم بگید چجوری بخونم تا یاد بگیرم. استاد یکم بهم نگاه کرد و با لخند ملیحی گفت میدونی چیه دخترم؟ خودمم نمیفهمم چی میگه!"

بعد از شنیدن این خاطره اعتماد به نفسم خیلی بالا رفت!!


حسین
هر جا که میرفتم حضورت باورم بود
تنها نبودم، در کنارم مادرم بود
با اینکه ساقی روضه خوان معجرم بود،
سایه ی تو مثل حجابی بر سرم بود
ای کاش خواهر وسعش از این بیشتر بود
اینجا برایش لااقل یک دو پسر بود
اما حسین جان
وقتی مسیر ما سر بازار افتاد
بر روی گل های تو، رنگ خار افتاد
حسین،
از ترس قلب دخترت از کار افتاد

 

 


اگر بخوام کلا درباره امروز حرف بزنم، روز خاصی نبود و حتی کمی تا قسمتی هم مزخرف بود. هنوز نتونستم با مامان (مدیر جدید) کنار بیام و فوق العاده ازش متنفرم. دلیلش هم اینه که با دیدنش و حرفاش حس بد و منفی ای رو بهم منتقل میکنه که آثارش تا ساعتها باقی میمونه.
زنگ اول دینی داشتیم. بعد از اینکه برگه امتحانو تحویل دادم چون خوابم میومد با خودم گفتم یکم سرمو روی میز بذارم و چشمامو ببندم. چشمامو که بستم، رفتم! موقعی به خودم اومدم که معلم اومده بود بالای سرم!
بعد از اون تا آخر بیکار بودیم. جز زنگ اول هیچ معلمی نیومده بود:|

+من "آیه" رو از پارسال میشناسم. یک سال از من کوچک تره و پارسال وارد مدرسه شد. آیه یک دختر چادریه که نیمی از قرآن رو حفظه. یه هدبند صورتی زیر مقنعه داره که با کفش-کمی لژدار- صورتی و کیفش که ترکیبی از صورتی و قهوه ای کمرنگه سته! همیشه از دور آیه رو میدیدم و هیچوقت جرئت نداشتم که باهاش رو در رو صحبت کنم. در واقع میترسیدم که بخوام خرابکاری کنم و از من خوشش نیاد. حس خیلی خوبی نسبت به آیه دارم. یک جور آرامش درونی داره که من رو به سمتش جذب میکنه. 
پارسال گذشت و من همیشه از دور آیه رو میدیدم. سال تحصیلی جدید که شروع شد چند وقتی آیه رو ندیدم. فکر کردم شاید از این مدرسه رفته باشه. اما بعد از یکی دو هفته آیه رو با یه تغییر اساسی در زندگی و صورتش دیدم. آیه عقد کرده بود! نمیدونم چه ربطی به منی داشت که حتی یک بار هم بهش سلام نکرده بودم اما از این خبر خیلی خوشحال شدم! 
این دور بودن ها همچنان بود تا اینکه یک روز که در مدرسه منتظر سرویس بودم، دیدم آیه با فاصله کمی از من ایستاده. (اینم بگم که چشمهام ناخودآگاه دنبال آیه میگرده!) بهش نگاه کردم و برای اولین بار چشم های عسلیش رو دیدم! نگم که محو شده بودم! دقیقا یادم نمیاد چه جمله ای رو بهم گفت (برای اولین بار) اما من محو چشمهاش بودم و فقط لبخند زدم. 
آیه پیکسل های خیلی قشنگی با طرح مذهبی و چادری روی کیفش داره که عاشقشونم. بار ها با خودم کلنجار رفتم که قدم جلو بذارم و با همین پیکسل ها سر صحبت رو باز کنم اما بازم نتونستم. فقط نگاه کردم و رد شدم. 
امروز سرکلاس از خواب بیدار شده بودم و چشمام پف داشت و کسل بودم. کلاس سرد بود و تصمیم گرفتم برم یکم توی حیاط قدم بزنم. گرمای آفتاب بهم میخورد سرما از بدنم خارج میشد. توی حال و هوای خوبم بودم که آیه رو از دور با دوستش دیدم. یکم نگاش کردم و وقتی نزدیکم رسیدن سرم رو پایین انداختم و خواستم رد بشم که یهو آیه برگشت و با لبخند گفت "کفشات چقدر قشنگه!" خر کیف شدم و با ذوق گفتم "خیلی ممنون". 
با همون یه جمله کوتاه و لبخندش کلی حس خوب یهم منتقل کرد و واقعا حالم خوب شد. دلم میخواد از این دوستا داشته باشم. البته یدونه هم دارم که فعلا ازم دوره (سحر جانم♡)
دلم میخواد دوستام و آدمای دورم رو عوض کنم. سحر یکی از همین تغییرات بود و واقعا بابتش خدا رو شکر میکنم. 
نتیجه اخلاقی این که دوست خیلی مهمه!:) 


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام:)
نمیخوام زیاد وقتم گرفته بشه پس سریع سر اصل مطلب میرم.
من مطالب خیلی زیادی رو در مورد بیداری بعد از نماز صبح و انجام ورزش و امور دیگه خونده بودم که حتی آثار خیلی خوبی هم در شادابی بین روز داره اما همیشه نسبت بهشون بی توجه بودم‌.
همیشه خودم رو آدمی بسیار خوابالو تصور میکردم (که نمیتونه حتی از یک دقیقه خوابش بگذره) و این رو به همه ام میگفتم!
دیروز تصمیم گرفتم که بر این فعل، جامه ی عمل بپوشانم و یک بار برای همیشه بر خوابم غلبه کنم. تصمیمم رو با مامان در میون گذاشتم و اتفاقا حمایت کرد. فکر نمیکردم بیدار بشم اما شدم!! و درسمم خوندم! البته منکر این نمیشم که هنوز خواب پشت چشمهامه چون نمیدونم چجوری و کجا باید ورزش کنم که مزاحم خواب بقیه نشم و خوابم هم بپره.
الان هم از شدت خوشحالی خواستم پست بذارم تا ثبت بشه!
امیدوارم روی این تصمیمم ثابت قدم بمونم.(ان شاءالله بیام و از تجربه هام و آثار خوبش بگم)
خدایا شکرت بابت این لحظات


حالا من باید برای چشمهایت و ان یکاد” بخوانم: وَ یَقولونَ اِنَّهُ لِمَجنون” مجنون منم این روزها. در میان وعده های جنون. وَ ما هُوَ اِلّا ذکرُ العالَمین” مجنونم! مرا وعده دیداری بده در یک صبح به بوسیدن دستهات.

حالا من در خانه راه می‌روم و هوایی که تو جا گذاشتی را نفس می‌کشم. آخر کجا روم که یادت نباشد و یادت نیایم؟! پایتخت‌نشینی موهات تا ابد مرا مستاجر طرح لبخندهات تمدید می‌کند. چمشهات هوای خانه را هوایی می‌کند. 

یادته چه ذوقی می‌کردم وقتی موهاتو می‌بافتم؟ دل گره زده بودم به انتهای بافته‌ی موهات، به سر برگرداندنت، به بوسه‌ای کوتاه، به عمق بی‌پایان شادی چشمهات. الان دیگه حتی دلش رو ندارم بهش فکر کنم. غریبه که نیستی. علی عشقی تا قاتل شدن فاصله ای نداره وقتی حرفِ تو میون باشه.

برات نوشته بودم کسانی که به تو فکر، حتی فکر، ببین ! حتی فکررر کرده بودند را سلاخی می کنم.
چه قدر دلم میخواست زندگی کنیم. نشد.

 

 


اگر بخوام کلا درباره امروز حرف بزنم، روز خاصی نبود و حتی کمی تا قسمتی هم مزخرف بود. هنوز نتونستم با مامان (مدیر جدید) کنار بیام و فوق العاده ازش متنفرم. دلیلش هم اینه که با دیدنش و حرفاش حس بد و منفی ای رو بهم منتقل میکنه که آثارش تا ساعتها باقی میمونه.
زنگ اول دینی داشتیم. بعد از اینکه برگه امتحانو تحویل دادم چون خوابم میومد با خودم گفتم یکم سرمو روی میز بذارم و چشمامو ببندم. چشمامو که بستم، رفتم! موقعی به خودم اومدم که معلم اومده بود بالای سرم!
بعد از اون تا آخر بیکار بودیم. جز زنگ اول هیچ معلمی نیومده بود:|

+من "آیه" رو از پارسال میشناسم. یک سال از من کوچک تره و پارسال وارد مدرسه شد. آیه یک دختر چادریه که نیمی از قرآن رو حفظه. یه هدبند صورتی زیر مقنعه داره که با کفش-کمی لژدار- صورتی و کیفش که ترکیبی از صورتی و قهوه ای کمرنگه سته! همیشه از دور آیه رو میدیدم و هیچوقت جرئت نداشتم که باهاش رو در رو صحبت کنم. در واقع میترسیدم که بخوام خرابکاری کنم و از من خوشش نیاد. حس خیلی خوبی نسبت به آیه دارم. یک جور آرامش درونی داره که من رو به سمتش جذب میکنه. 
پارسال گذشت و من همیشه از دور آیه رو میدیدم. سال تحصیلی جدید که شروع شد چند وقتی آیه رو ندیدم. فکر کردم شاید از این مدرسه رفته باشه. اما بعد از یکی دو هفته آیه رو با یه تغییر اساسی در زندگی و صورتش دیدم. آیه عقد کرده بود! نمیدونم چه ربطی به منی داشت که حتی یک بار هم بهش سلام نکرده بودم اما از این خبر خیلی خوشحال شدم! 
این دور بودن ها همچنان بود تا اینکه یک روز که در مدرسه منتظر سرویس بودم، دیدم آیه با فاصله کمی از من ایستاده. (اینم بگم که چشمهام ناخودآگاه دنبال آیه میگرده!) بهش نگاه کردم و برای اولین بار چشم های عسلیش رو دیدم! نگم که محو شده بودم! دقیقا یادم نمیاد چه جمله ای رو بهم گفت (برای اولین بار) اما من محو چشمهاش بودم و فقط لبخند زدم. 
آیه پیکسل های خیلی قشنگی با طرح مذهبی و چادری روی کیفش داره که عاشقشونم. بار ها با خودم کلنجار رفتم که قدم جلو بذارم و با همین پیکسل ها سر صحبت رو باز کنم اما بازم نتونستم. فقط نگاه کردم و رد شدم. 
امروز سرکلاس از خواب بیدار شده بودم و چشمام پف داشت و کسل بودم. کلاس سرد بود و تصمیم گرفتم برم یکم توی حیاط قدم بزنم. گرمای آفتاب بهم میخورد سرما از بدنم خارج میشد. توی حال و هوای خوبم بودم که آیه رو از دور با دوستش دیدم. یکم نگاش کردم و وقتی نزدیکم رسیدن سرم رو پایین انداختم و خواستم رد بشم که یهو آیه برگشت و با لبخند گفت "کفشات چقدر قشنگه!" خر کیف شدم و با ذوق گفتم "خیلی ممنون". 
با همون یه جمله کوتاه و لبخندش کلی حس خوب یهم منتقل کرد و واقعا حالم خوب شد. دلم میخواد از این دوستا داشته باشم. البته یدونه هم دارم که فعلا ازم دوره (سحر جانم♡)
دلم میخواد دوستام و آدمای دورم رو عوض کنم. سحر یکی از همین تغییرات بود و واقعا بابتش خدا رو شکر میکنم. 
نتیجه اخلاقی این که دوست خیلی مهمه!:) 


بسم الله الرحمن الرحیم

 

پیامبر اسلام (ص) نظامی رو تشکیل دادند که الگو و نمونه ای از حاکمیت اسلام برای همه زمان ها و دوران های تاریخ انسان و همه مکان هاست. با نگاه به این الگوی کامل میتونیم شاخص ها رو بشناسیم و با استفاده از اون شاخص ها نسبت به نظام ها و انسان ها قضاوت کنیم.

تصمیم گرفتم تعدادی از شاخص ها رو از کتاب انسان 250 ساله بگم. قضاوت نسبت به نظام مثلا اسلامی الان، با شما!

 

شاخص اول، ایمان و معنویت: انگیزه و موتور پیش برنده در نظام نبوی، ایمانیه که از دل و فکر مردم سرچشمه می‌گیره و وجود اونها رو در جهت صحیح به حرکت درمیاره. پس شاخص اول تقویت ایمان و معنویت و دادن اندیشه درست به افراده. 

شاخص دوم، قسط و عدل: اساس کار بر عدالت و قسط و رسوندن هر حقی به حق‌دار -بدون هیچ ملاحظه ای- است.

شاخص سوم، علم و معرفت: در نظام نبوی، پایه ی همه چیز، دانستن و شناختن و آگاهی و بیداریه. کسی رو کورکورانه به سمتی حرکت نمیدن. مردم رو با آگاهی و معرفت و قدرت تشخیص، به نیروی فعال -نه نیروی منفعل- تبدیل میکنن.

شاخص چهارم، صفا و اخوت: در نظام نبوی، با درگیری های برخاسته از انگیزه های خرافی، شخصی، سود طلبی و منفعت طلبی مبارزه میشه. فضا، فضای صمیمیت و اخوت و برادری و همدلیه!

شاخص پنجم، صلاح اخلاقی و رفتاری: -نظام نبوی- انسان ها رو تزکیه و از مفاسد و رذائل اخلاقی، پاک میکنه. انسان با اخلاق و مُزَکّی (پاک شده) میسازه. وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ». تزکیه، یکی از اون پایه های اصلیه. یعنی پیغمبر روی یکایک افراد کار تربیتی و انسان سازی میکرد.

شاخص ششم، اقتدار و عزت: جامعه و نظام نبوی، توسری خور، وابسته، دنباله رو و دست حاجت به سوی این و آن درازکن نیست.عزیز و مقتدر و تصمیم گیره. صلاح خودش رو که شناخت، برای تامینش تلاش میکنه و کار خودش رو پیش میبره.

شاخص هفتم، کار و حرکت و پیشرفت دائمی: توقف در نظام نبوی وجود نداره. به طور مرتب حرکت و کار و پیشرفته. اتفاق نمیفته که بخوان بگن دیگه تموم شد، حالا بشینیم و استراحت کنیم! این وجود نداره.

 

میدونم شاید درست نباشه که با زبان خودم مطالب کتاب رو گفتم. اما اینکار باعث فهم بیشتر -برای خودم- میشه.

باشد که مورد قبول واقع شود!


یه عده چون مدرسه خوب پیدا نکردن برای پسرشون، میرن براش مدرسه غیر انتفاعی میزنن، اونوقت کساییم مثل من چون سهمیه‌شون همینه، باید توی یه مدرسه داغون، توی یه محله ی داغون و جنایی درس بخونن!

اتفاقا حق من و امثال من هم همینه؛ چون ژنمون خوب نیست!


چند وقتیه که با معضل "من چرا هیچ استعدادی ندارم؟" رو به رو شدم. حس خیلی آزار دهنده ایه که فکر کنی در هیچ چیز استعداد نداری.

از وقتی که یادم میاد همینجوری بودم. یه دانش آموز شیطون و سر به هوا و درس نخون، اما بیست بگیر! که همه فکر میکنن خیلی خرخونه و دائم میپرسن "روزی چند ساعت درس میخونی؟ فلان درس رو چجوری میخونی که متوجه میشی؟" حالا بیا و ثابت کن که من درس نمیخونم. فلان درس رو هم خیلی معمولی میخونم! نمیدونم میشه اسم این آپشن (کم خون و بالا بگیر!) رو استعداد گذاشت یا نه، اما فعلا این برای من مهم نیست.
حس میکنم نسبت به آدمای اطرافم خیلی پایین ترم. یا درواقع خیلی عقبم نمیدونم این حس از کجا نشات میگیره اما چند وقتیه که روان منو به کل بهم ریخته!
اوضاع وقتی بدتر میشه که هرچقدر که میگردم هیچ استعداد و هنری رو توی خودم پیدا نمیکنم:|
خیلی سخته که وقتی بقیه دارن از استعداد هاشون میگن تو ساکت بمونی. بعد اونام هی بیشتر فخر بفروشن:| اون لحظه دلم میخواد اون شخص رو بگیرم و یه دل سیر بزنمش:/
شاید هم استعداد دارم و توی ۱۷ سال زندگیم هنوز نتونستم کشفش کنم. که خب بعید به نظر میاد که در طی این همه سال حتی یه توانایی رو در خودم پیدا نکنم.
شاید هم واقعا من همون استثناء هستم که هیچ استعدادی نداره:(


- تو برای چی رو می گیری؟

- خب، برای اینکه نامحرم نبیندم. قبول! کریم هم نامحرم است، اما .

باب جون گل از گلش شکفت. انگار چیزی کشف کرده بود. دست مریم را در دست گرفت:

- هان، بارک‌الله اشتباهت همین جاست. رو گرفتن برای فرار از نامحرم نیست. واِلا من هم میدانم، نامحرم که لولو نیست، جخ پاری‌وقت‌ها مثلِ همین کریم، اصلا خودیه. نه! رو گرفتن برای این است که خدا گفته. خدا هم مثلِ رفیقِ آدمه. یک رفیق به آدم یک چیزی بگوید، لوطی گری می گوید بایستی انجام داد.

- این درست که خدا گفته، اما حکمتش همان است که گفتم، برای فرار از.

باب جون حرفِ مریم را برید:

- حکمتش را ول کن. این جایش به من و تو دخلی ندارد. وقتی رفیقِ آدم چیزی از آدم خواست، لطفش به این است که بی حکمت و بی‌پرس و جو بدهی. اگر حکمتش را بدانی که به خاطرِ حکمت داده‌ای، نه به خاطرِ لوطی‌گری. جخ آمدیم و حکمتش را نفهمیدی، آن‌وقت چه؟ انجام نمی‌دهی؟

 

#منِ او


من از اون دسته آدم هایی هستم که مدرسه برام جذابیت خاصی نداره. نه بخش تحصیلیش و نه بخش های پرورشیش. کلا شخصیت قانون و روتین پذیری نیستم اما نمیشه که مدرسه نرم!
امسال هم با اینکه سال آخر هستیم اما درس های به درد نخور و غیر نهایی دو سه تایی داریم. منم نهایت استفاده رو از اون کلاس ها میبرم! (لذت سازی میکنم برای خودم تا خاطره ی خوشی ازش باقی بمونه!) عموما سر اینجور کلاس ها یا میخوابم، یا چیزی میخورم، یا هم اینکه کتاب غیر درسی میخونم. (بچه ها میگفتن ما یه بار نشد کتاب دست تو نبینیم. بهشون گفتم من اگه کتاب غیر درسی نخونم میمیرم!)
خوابیدن سر کلاس لذت انکار ناپذیریه. یعنی حتی اون میز و نیمکت سخت مثل پر قو نرم میشن! (البته باید زاویه ی درست رو پیدا کرد تا گردن درد نگرفت!) 

اون میز سفت از این تخت نرم، لذت بخش تر میشه!

وقتی سر کلاس درس، کتاب غیر درسی میخونم، جاذبه ی کتاب برام دو چندان میشه. به حدی غرق کتاب میشم که از اطرافم و معلم و همه چیز غافل میشم. حتی به جرئت میتونم بگم خیلی بهتر کتاب رو میفهمم! 

 

+شبکه یک یه فیلم گذاشته که توی جزیره هرمزه. اسم پسره رو گذاشتن کهور:| ما خودمون از این اسما نمیذاریم که اینا میان میذارن:/ کهور آخه؟ شما اصن میدونید کهور چیه؟ بعدم توی جزیره هرمز هیچکس بندری حرف نمیزنه تازه لهجه آبادانی هم دارن؟:| اصلا استان هرمزگان و بندر و لهجه و آهنگ بندری و همه چیز خیلی مظلوم واقع شده. به طرف میگی بندری حرف بزن، لهجه ی جنوب غرب میگیره. آهنگ بوشهری رو میگن بندری یکم بشناسید دیگه.


تصمیم گرفتم برای اولین بار از تصمیمم دفاع کنم. با اینکه خیلی میترسم با اینکه نمیدونم با چه واکنش هایی رو به رو میشم که حتی خودم رو براشون آماده کنم
مامان میگفت نیاز نیست نگران باشی. من میخوام ذهنت رو روی هدفت متمرکز کنی و دائم نگران نباشی که الان چی میشه؟ باید چی بگم و چیکار کنم؟ میگفت خودش واسطه میشه و از بابت اون نگران نباشم.
در واقع خیلی از مامان ممنونم. توی همه شرایط زندگیم پشتم بوده و همه جانبه ازم حمایت کرده. هیچوقت نذاشته احساس تنهایی کنم. اما الان فرق میکنه. من اگه الان از تصمیمم دفاع نکنم یعنی هیچوقت نمیتونم، اما من میخوام با این ترس رو به رو بشم و بهش غلبه کنم.
توکل بر خدا


از صبح هوا ابری بود. از اخبار هواشناسی شنیده بودم ممکنه بارون بگیره اما زیاد توجهی نداشتم و با خودم می‌گفتم "مثل اخبار قبلیشون!".
هرچقدر ساعت می‌گذشت هوا تاریک تر و ابر ها سیاه تر و فشرده تر می‌شدن. سر کلاس جامعه تمام هوش و حواسم به پنجره و هوای بیرون بود که بارون گرفت! بعد استشمام بوی بارون و خوردن هوای خنک به صورتم دیگه نتونستم خویشتن داری کنم و مطلقا چیزی از درس نفهمیدم!
بعد از جامعه رفتیم توی حیاط نشستیم و شروع کردیم به توطئه چینی بر علیه مامان! حتی وقتی خانوم ضیا هم اومد جمعمون کنه بچه ها گفتن خانوم داریم غیبت میکنیم!وقتیم که دوباره برگشت با خنده گفت جرئت دارید برید پیش خودش!
بعد از پایان توطئه چینی، کم کم‌ ابر های فوق سیاه و وحشی اومدن و رعد و برق های نابود کننده و معروفِ بندر خودشون رو نشون دادن! انگاری یهو آسمون پاره شد و بارون با شدت و حجم زیاد روی زمین ریخت! توی مدت کم هرجایی که کمی زمین نا هم سطح بود دریاچه درست شد!
یه واقعیت درباره ی بچه های بندر اینه که کلا در طول عمرشون خیلی کم بارون میبینن، اون هم به دو دلیل:
۱. خیلی کم بارون میاد!
۲. همیشه بارون های طوفانی و کوتاه و مقطعی میاد.(اگرم مقطعی نباشه به شدت طوفانیه)
به خاطر این موارد سعی می‌کردیم از این بارون که یقین داشتیم عمرش خیلی کوتاهه، نهایت لذت رو ببریم.
توی حیاط چرخیدیم و شعر خوندیم و دست زدیم و کیف کردیم، تا اینکه آسمون عصبانی شد و از خانوم ضیا اینا اصرار و از ما انکار که بسه دیگه برید توی کلاس!
از اونجایی که ما (دهم انسانی خیلی قدیم، یازدهم انسانی قدیم و دوازدهم انسانی الان) حرف زور توی کتمون نمیره، دوباره مجبور شدیم برنامه های خودمون رو اجرا کنیم!
نماینده ی کلاس ما مهرنوشه. اول مثل بچه های حرف گوش کن رفتیم توی کلاس تا با فراغ خاطر، عقل هامون رو روی هم بذاریم و یه جورِ شیرین و دلچسب بپیچونیمشون! کلاس ما دقیقا کنار دفتره و از در های سالنِ کلاس ها دور. (لعنت به جبر جغرافیایی!)
بعد از اینکه اوضاع مساعد شد مهرنوش جلو افتاد و همه ی ما پشت سرش با تمام سرعت می‌دویدیم! از در پشتی که بیرون رفتیم نفس راحتی کشیدیم، با خنده و ذوق می‌چرخیدیم و جیغ جیغ میکردیم و توی آب های جمع شده می‌پریدیم، که یهو نوای "ضیا اومد" همه رو شوکه کرد اما چیزی از لذت ما کم نکرد و فقط هیجان ماجرا رو زیاد کرد! دور مدرسه ما بدو و ضیا بدو!
این پیچوندن ها و "ما بدو ضیا بدو" ها به همون یه بار خلاصه نشد.
امروز بچه های دوازده انسانی، ارشد ها و کنکوری مدرسه، بچه شده بودن!


سلام!

دوباره سر و کله م پیدا شد با یه چالش جدید! وبلاگ

یک مسلمان چالشی رو به راه انداخته به نام "متفاوت فکر کنیم" 

در این چالش ما باید جملات ساده رو به زیبا ترین و هنرمندانه ترین شکل ممکن که به ذهنتمون می رسه باز نویسی کنیم، و به کمک هم قوه خیال و شاعرانگیمون رو تقویت کنیم.

 

به جمله ی ساده ی زیر (مثال اصلی، چالش) توجه کنید.

و من آماده ی رفتن شدم.

 

حالا این جمله رو به متفاوت ترین شکل می نویسیم.

و مهیای گام برداشتن در طریق ناشناخته ی رو به رویم شدم.


 

+از همه ی کسانی که این پست رو می خونن دعوت می کنم که در این چالش شرکت کنن.

جملاتتون رو هم می تونید زیر این پست بگید و هم زیر

پست اصلی.

 

+شما هم جمله ی انتخابی خودتون رو در قالب یک پست منتشر کنید تا این چرخه ادامه پیدا کنه.(جمله اولیه ساده باشه نه شاعرانه)


سلام!

دوباره سر و کله م پیدا شد با یه چالش جدید! وبلاگ

یک مسلمان چالشی رو به راه انداخته به نام "متفاوت فکر کنیم" 

در این چالش ما باید جملات ساده رو به زیبا ترین و هنرمندانه ترین شکل ممکن که به ذهنتمون می رسه باز نویسی کنیم، و به کمک هم قوه خیال و شاعرانگیمون رو تقویت کنیم.

 

به جمله ی ساده ی زیر (مثال اصلی، چالش) توجه کنید.

و من آماده ی رفتن شدم.

 

حالا این جمله رو به متفاوت ترین شکل می نویسیم.

و مهیای گام برداشتن در طریق ناشناخته ی رو به رویم شدم.

 

حالا اگر دوست داشتید جمله ی زیر رو به با دید شاعرانه و خیال انگیز خودتون بازنویسی کنید.

گریه ام گرفت.


 

+از همه ی کسانی که این پست رو می خونن دعوت می کنم که در این چالش شرکت کنن.

جملاتتون رو هم می تونید زیر این پست بگید و هم زیر

پست اصلی.

 

+شما هم جمله ی انتخابی خودتون رو در قالب یک پست منتشر کنید تا این چرخه ادامه پیدا کنه.(جمله اولیه ساده باشه نه شاعرانه)


دلم میخواد بگم هیچوقت میاید به کسی که میخواد کنکور بده بگید خب شاید اینو قبول نشدی برو یه آزمون دیگه ام ثبت نام کن و برای اونم بخون؟
من وقتی قراره که برای حوزه بخونم آزمون بدم، چون بهش علاقه دارم نهایت تلاش و وقتم رو روش میذارم و اصلا به قبول نشدن فکر هم نمیکنم.
اما وقتی شما اینجوری صحبت میکنید و دائم انرژی و حس منفی میدید که "اگر نشد، اگر نشد" با سابقه ای که از خودم دارم میدونم که با این حس های منفی اطرافم هیچکدوم رو قبول نمیشم.
من اگر قرار باشه کل زمانم رو روی هدفم بذارم رسما خوندن برای کنکور اتلاف وقت و انرژی به حساب میاد.
یه کنکوری هیچوقت نمیاد خودش و ذهنش و هدفش رو تقسیم کنه. اینکار از نظر اون دیوونگیه!
خب منم فرقی با اون ندارم که
اگه قرار باشه روزی ۷ الی ۸ ساعت درس بخونم و آزمون آزمایشی ثبت نام کنم و بخوام کل ذهنم و روی این بذارم، هدف و علاقه ی اصلیم چی میشه؟ خوندن برای کنکور زمین تا آسمون با مدرسه فرق داره. یعنی کل وقت و انرژی براش میره
برنامه ریزی و این حرف ها صرفا شعاره. انجام دادن همزمان دو کار که هیچ اشتراکی با هم ندارن فقط انرژی رو تلف میکنن و در اکثر اوقات نتیجه مطلوبی‌ نمیدن
اگر اشتباه میگم، بهم بگید و زیر پست درستش رو توضیح بدید


زندگیم توی یه طوفان وحشتناک گیر کرده. نمیتونم با خانوادم صحبت کنم و حس های درونیم رو باهاشون درمیون بذارم. نمیتونم یهشون بگم که به هیچ وجه به فرهنگیان و معلمی علاقه ندارم
میدونم اگر یخوام کنکور بدم تمام وقتم رو روی کنکور بذارم و واقعا برای قبولیش درس بخونم از هدف و علاقم دور میشم. اگرم بخوام به هدفم برسم نمیتونم به کنکور کامل برسم. اگرم بخوام جفتشون رو بخونم هر دو نصفه میشه. خانوادم میگن یهونه میاری و برنامه ریزی کن. چی میتونم بگم جز چشم؟!
مجبورم برای چیزی و هدفی که ذره ای بهش علاقه ندارم بخونم و دم نزنم نمیدونم چی پیش میاد


سلام
نمیدونم حرفام رو چجوری و از کجا شروع کنم، فقط میدونم که شکایت دارم! و میخوام سعی کنم با نوشتن و خالی کردن ذهنم، از بار فکری و عصبیم کم کنم.
خودتونم می‌دونید که هیچوقت نمیشه به همه ی بیمار ها یک نسخه برای درمان داد، یا همه ی ماشین های خراب شده رو با یه روش (مثلا تعویض روغن ماشین) درست کرد. یک روانشناس هیچوقت با تمام مراجعانش به یک شکل برخورد نمیکنه.
با توجه به گفته هام که احتمالا باهاشون موافقید! میتونم این رو بگم که با تمام دانش آموز ها هم نمیشه یک جور رفتار کرد. نمیشه به زور برای اونا هدف سازی کرد و هُلِشون داد به سمتی که خودمون دلمون میخواد.
مثلا من اصلا دلم نمیخواد که بقیه رو توجیح کنم که دوست ندارم آزمون آزمایشی ثبت نام کنم و با وجود شرایط و درس خوبم، که میدونم بالای ۷۰ درصد امکان قبولی در دانشگاه فرهنگیان رو دارم، دوست ندارم برم کنکور بدم!
چند وقت پیش درباره نظام آموزشی چین (فکر کنم چین بود!) مطلبی رو خوندم، با این مضمون که ۴۰ درصد از دانش آموزان کنکور نمیدن و به سمت حرفه ای میرن که در مدرسه یاد گرفتن، و به جرئت میتونم بگم که اگر چنین نظام آموزشی ای داشتیم قطعا جزو اون ۴۰ درصد بودم!
نمیدونم چجوری حس های درونیم رو بیان کنم که درک کنید. من هیچوقت شغل برام مهم نبوده، یعنی حاضر بودم که در رشته یا مکانی که دوست دارم درس بخونم حتی اگر ممکن باشه که بعدش شغلی نداشته باشم. اون آرامشی که در لحظه دارم برام مهمه. شاید اگر به نصیحت اطرافیان گوش کنم و درس بخونم و کنکور بدم و فرهنگیانِ شهر خودم قبول بشم و بازم درس بخونم و معلم بشم و شغل ثابت و درآمد داشته باشم، بازم اونقدر خوشحال نباشم و "مطمئنم" پشیمون میشم که دنبال علاقم نرفتم.
منظورم از حرفای اولم این بود که نمیتونیم تمام دانش آموزان رو به سمت پزشکی یا فرهنگیان سوق بدیم و اونا رو از علاقه و آرامششون، از رویا ها و هدف هاشون دور کنیم به امید پزشک و معلم شدن، و فکر نکنیم که اگر اون دانش آموز قبول نشه چقدر احساس ضعف و شکست میکنه همه ی دانش آموز ها مناسب دانشگاه و شغل دولتی نیستن! باور کنید! صرفا کسایی هم که دانشگاه رفتن و فلان مدرک دارن باسواد و باشعور نیستن!
ته تهش اینکه من دارم تلاش میکنم جامعه اهرای قم قبول بشم. خیلیا به محض اینکه فهمیدن سعی کردن با گفتن بدی های حوزه من رو از تصمیمم پشیمون و دلسرد کنن. اما نمیدونن که من فقط یک بار و لحظه تصمیم گرفتم که "از الان دلم میخواد چادری بشم" و دیگه حتی یک بار، حتی یک بار پشیمون نشدم و ازش سرد نشدم، چون از اعماق قلبم تصمیم گرفتم. درسته در مسئله ی آینده نمیشه صرفا از روی احساس تصمیم گیری کرد و من کلی تحقیق کردم حوزه رو با تمام خوبی ها و بدی هاش میخوام و در کنارش علاقه هم دارم و بازم "مطمئنم" که پشیمون نمیشم.
اون همه سخنرانی نکردم که تهش بخوام حوزه رو انتخاب کنم و بازم مثل دانشگاه تحصیل کنم! منظورم اینه که اگر قرار بشه بین حوزه و دانشگاه یکی رو انتخاب کنم قطعا انتخاب من حوزه‌ست. اونم نه هر حوزه ای. خیلی از حوزه ها مثل خیلی ا مدرسه ها و دانشگاه ها خوب نیستن. دلیلم هم برای اینکه قبول نمیکنم توی شهر خودم، در حوزه تحصیل کنم همینه. با اینکه خانوادم روی دور بودن مسیر مشکل دارن مخالفت میکنن، اما دارم سعی میکنم که از ته دل راضی باشن و مجبورشون نکنم. و بهشونم گفتم که من علاقم اینه و اگر رشته دیگه ای برم، با اینکه بخاطر شما تلاش میکنم اما شک نکنید که به اون رشته و شغل علاقه ندارم.
در آخر، فقط میتونم دعا کنم که خدا خودش من رو در مسیری که صلاح میدونه و درسته قرار بده
توکل بر خدا

+تازه فهمیدم که اینترنتم سایت های ایرانی رو باز میکنه و شاد و خوشحال مشغول نوشتن شدم!
+کتاب "به خود آ" که سفارش داده بودم در عرض سه روز رسیددددد. خیلی شگفت زده شدم. از مدرسه اومدم و یهو دیدم مسافر از راه رسیده!
+غرغر های منو به بزرگی خودتون ببخشید.
+با اختلافِ پنج نمره، بالاترین نمره کلاس رو در زبان انگلیسی گرفتم و منو ولم کنید خیلی خوشحالم!!!(فکر میکردم خراب کردم!)
+امروز جواب مامان رو دادم و اونکه دلش میخواد همه دربرابرش فقط ساکت باشن و بگن چشم، بهش برخورد و کلی بد و بیراه بهم گفت و فهمیدم تعریف هایی که دیروز جلوی بابا گفت همش چاپلوسی بوده! (صرفا یه جمله ی ساده و خبری گفتم بهش:|) خودش تمدد(آره؟!) اعصاب نداره!
+اومدم که دوباره بیان رو به روز های اوج خودش برگردونم. میدونم که بدون من و مزخرفاتم خیلی خلوت بود! (انگار من نبودم ورشکست شده و انگار تر یه ماهه که پست نذاشتم!)


کمترین نمره معلمه از من ۱۷ عه. اونوقت نمره ای که به دفتر برای کارنامه داده چنده؟! ۱۵!!! از این گذشته کمترین نمره ای که کلا من امسال داشتم ۱۶ بود. اونوقت سال آخری که منِ دانش آموز دارم کل تلاش خودمو میکنم که معدلم کمتر از ۱۹ نشه و قبول بشم معلما همچین نمره های افتضاحی میدن. به نظر خودشون میخوان دانش آموز رو ارتقا بدن. امروز بعد از شنیدن نمره هایی که برام گذاشته بودن سردرد نابود کننده ای گرفتم (بدتر از سردردای هرروز) و تا مرز گریه کردن رفتم. دلم میخواست پاشم همون دفتر نمره ها رو بزنم توی سر ضیا و بعدم کیفمو بردارم و از مدرسه بزنم بیرون. فقط دارم دعا دعا میکنم این ماه های مونده توی چشم به هم زدنی بگذره و تموم بشه تا از این مدرسه ی کذایی فرار کنم.

امسال با اومدن مدیر جدید (مامان!) مدرسه فضای خفقان به خودش گرفته و قدسی که پارسال ازش به "بهشت معلم ها" یاد میکردن، تبدیل به "زندان معلم ها" شده. خود خانوم لطفی که نماینده معلم هاست میگفت بعد از ۲۳ سال معلمی دیگه هیچ انگیزه ای برای مدرسه اومدن ندارم. همه ی ما معلما دعا می‌کنیم که این هفت ماه مثل هفت روز بگذره. 

انگار دیوارای مدرسه دارن بهم میخندن و شوخیشون گرفته که هربار فاصله ی بین خودشون رو کمتر میکنن و نفس کشیدن رو برای من سخت تر. حس میکنم هر آن امکان داره سقف مدرسه روی سرم آوار بشه و شهید راه کسب علم بشم!! این وسط بابا هم گیر داده که باید آزمون بری و بخونی و کنکور بدی و پدر من، همین درسا رو هم دارم به زور میخونم تا این سال لعنتی تموم بشه. امروز پا روی خط قرمز هام گذاشتم و به حکیمی فحش دادم و واقعا لایق اون فحش ها میدونمش. 

زندگیم توی مقطع وحشتناکی قرار داره. انگار یه توفان اومده و تمام ابعاد زندگی منو تحت تاثیر خودش قرار داره و خیال تموم شدن نداره. ابر سیاه و وحشیِ دبیرستان قدس و کنکور روی کل زندگیم سایه انداخته و خورشیدِ رهایی توانایی تابیدن نداره


تاحالا به چایی نبات دقت کردین؟ لعنتی دوای هر دردیه. زده رو دست استامینوفن! برای همه چی جوابه.
راستش دلم‌ میخواد یدونه از این چایی نبات ها توی زندگیم داشته باشم! کسی که توی هر شرایطی بتونی بری کنارش، قشنگ شارژ بشی و به روال عادی زندگیت برگردی. حالا که بهش فکر میکنم حس جذابیه که چایی نبات داشته باشی و چایی نبات کسی باشی!

+وی بعد از خوردن دو استکان چاییِ دارچینی و نبات، بعد از شونصد ساعت سردردش خوب شد!
+ارادت خاصی به چایی نبات دارم!

+استامینِفون یا استامینوفن؟! من همیشه اولیو میگم!


قرار بود امروز هم مثل بقیه روزها، عملیاتِ خطیرِ "امتحان کنسل کنی" داشته باشیم!
زنگ اول با خانم لطفی، دبیر دینی و فلسفه مان، کلاس داشتیم. بچه ها هرکدام سعی کردند با ترفند خودشان نقشی در این عملیات مهم و حساس داشته باشند اما نصرتی نیافتند!
منکه با قد کمی کوتاهم نیمکت سوم نشسته بودم، کمی سرم را کج کردم تا بتوانم صورت مهربان خانم لطفی را ببینم.
همچنان که فکر می‌کردم چه باید بگویم، با دستی زیر چانه، تصمیم گرفتم فالبداهه جمله ای بپرانم.
_خانوم، فکر نمی‌کنید که درسمون یـکم عقبه؟!
خانم لطفی با آن چهره ی دردمند و صدای گرفته، و لبخندی که در تک به تک اعضای صورتش موج مکزیکی می‌زد جواب داد:"وقتی دهقانی اینطور متفکر میگه، من دیگه چی بگم؟!"
[خنده ی حضار!]


+حقیقتا اونقدر خانم لطفی رو دوست دارم که سرفه هاش قلبم رو به درد میاورد، و اون سری که میون دست هاش گرفته بود، و کلاسی که زودتر از همیشه تمومش کرد.

+نفوذ و اعتبار رو حال میکنید؟ در طرفه العینی امتحان لغو میکنم! [استیکر عینک مشکی!]


قرار بود امروز هم مثل بقیه روزها، عملیاتِ خطیرِ "امتحان کنسل کنی" داشته باشیم!
زنگ اول با خانم لطفی، دبیر دینی و فلسفه مان، کلاس داشتیم. بچه ها هرکدام سعی کردند با ترفند خودشان نقشی در این عملیات مهم و حساس داشته باشند اما نصرتی نیافتند!
منکه با قد کمی کوتاهم نیمکت سوم نشسته بودم، کمی سرم را کج کردم تا بتوانم صورت مهربان خانم لطفی را ببینم.
همچنان که فکر می‌کردم چه باید بگویم، با دستی زیر چانه، تصمیم گرفتم فالبداهه جمله ای بپرانم.
_خانوم، فکر نمی‌کنید که درسمون یـکم عقبه؟!
خانم لطفی با آن چهره ی دردمند و صدای گرفته، و لبخندی که در تک به تک اعضای صورتش موج مکزیکی می‌زد جواب داد:"وقتی دهقانی اینطور متفکر میگه، من دیگه چی بگم؟!"
[خنده ی حضار!]


+حقیقتا اونقدر خانم لطفی رو دوست دارم که سرفه هاش قلبم رو به درد میاورد، و اون سری که میون دست هاش گرفته بود، و کلاسی که زودتر از همیشه تمومش کرد.

+نفوذ و اعتبار رو حال میکنید؟ در طرفه العینی امتحان لغو میکنم! [استیکر عینک دودی!]


بعد از دوازده سال مامانم رو مدرسه خواستن:| این موفقیت بزرگ رو به خودم و خودش و خودتون تبریک میگم!
حالم از فضای مدرسه، کادر مدرسه(جز خانوم اسلامی)، معلم ها(جز خانوم لطفی و خانوم کاظمی و خانوم شرفی!) و های مدرسه به هم میخوره.
توی پست قبلی یادم رفته بود استثنا های معلما رو بگم!
فقط دارم سعی میکنم این ماه های باقی مونده رو تحمل کنم تا بالاخره تموم بشه این سالِ آخر که شده مزخرف ترین ۸ ماهه تموم سال های تحصیلیم.

+چه حس خوبیه که دوستت حامله باشه و تو در آستانه خاله شدن باشی!

+عنوان خیلی نامرتبط و دلی!


اینجا زیر آسمانِ بارانیِ جنوبِ ایران، من یک دانش آموز سال دوازدهم در رشته ی انسانی، درس نخوان ترین ماه های عمرم را میگذرانم:|
نمی‌دانم این همه بی حسی از کجا نشات می‌گیرد. بیخیال ترین شده ام و محض رضای خدا و صرفا برای اینکه عذاب وجدان نگیرم و خودم را راضی کنم به اینکه "من که خواندم!"، چند جمله ای از معنی درس عربی را خواندم و کتاب فلسفه را باز کردم و نگاه کردم این درسی که قرار است امتحان گرفته شود همانی است که من فکر می‌کنم؟! همین! این نهایت درس خواندن من برای فرداست.
امروز را هم با همین شیوه ی درس خواندن و سلام و صلواتی گذراندم!
دقیقا اطلاعی ندارم که چه بلایی بر سرم نازل شده اما هر چه که هست احساس می‌کنم بعد از یازده سال، دیگر توان و رمقی نمانده. انگار در طی این سال ها شیره ی وجودم کشیده شده و قوتی در این جان نیست.
هر چه که هست باید این چند ماه را بگذرانم و اجازه ندهم تلاش ها و سختی های سال ها نابود شود

 

+تغییر فاز دادم روی این شیوه ی نوشتار!


سالام بر خواننده های عزیزِ این پست
بعد از احوال پرسی و فیلان و بیسار، یه زحمتی براتون دارم که اگر همراهیم کنید خیلی خوشحالم می‌کنید!
من قراره برای جمعه و زنگ نگارش، یه قطعه ی ادبی با موضوع "گذر زمان" یا "زمان" بنویسم. اگر جمله ای، تعبیری، استعاره ای، تشبیهی چیزی برای زمان می‌دونید بگید بهم تا ازش استفاده کنم:)))


اتاقم را عوض کردم.
امید است که این تغییر مختصات جغرافیایی -هرچند کم!- در تغییر احوالاتم هم موثر باشد.
و خدایا، حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ

 

عکس نویس: زاویه دید کنونی!(هر چند به پای زاویه دیدای ژذابِ شما نمیرسه!)


تصمیم به ماندن و آینده ای تاریک، یا تلاش و حداقل امیدواری به آینده ای روشن! مسئله این است.
پر واضح است کسی که یازده سالِ تمام سختی های تحصیل را پشت سر گذاشته، برای خوشی های چند ماهه، آینده اش را به باد نمی‌دهد و اگر هم گاها اینجا غری زدم از سر خستگی های لحظه ای بود!
برنامه ریزی ام برای امروز مطالعه ای لاینقطع بود که خب زیاد خوب پیش نرفت و به صورت منقطع مطالعاتی داشتم. در تمام طول مطالعه هم چرت میزدم و خستگی ام ثانیه ای و حتی با خوردن دو استکان چای نبات رفع نشد!
به هر حال به هر زوری که بود درس را به جای قابل قبولی رساندم. 

مطالعه ام این بود و اگر ۲۵ دقیقه را از آن کم کنیم می‌شود ۳ ساعت و ۲۷ دقیقه که برای من رکورد خوبی‌ست!

در این پست هم می‌خواستم خبرِ کم آمدن هایم را یدهم که به دلیل امتحان ترم و مطالعه برای آزمون حوزه است. نتیجه ی تلاش هایم را هم بعد از عید با خوشحالیِ تمام قبولی اعلام میکنم! 

دعا کنید برایم. من هم دعایتان میکنم اگر لایق باشم


عرضم به حضور انورتان که بدنم نیازِ مبرمی به خواب پیدا کرده است. دیشب حدودا ۷ ساعت خوابیدم و امروز هم ۵ یا ۶ ساعت.
فکر میکنم آخرین باری که به این عارضه (دائم الخوابی) دچار شدم ماه رمضان دو سه سال پیش بود. وسط مهمانی چرت زدن هایم را دیدند و در اتاقشان برایم تشکی انداختند و حتی کولر را هم روشن کردند!
احتمالا یکی از ویتامین های بدنم بالا و پایین رفته و سبب شده است. این مطلب را قبلا در یک کانالِ تلگرامی خواندم.
علی ای حال سعی میکنم این خواب ها و چرت های گاه و بی‌گاه برنامه ریزی ام را مختل نکنند.


نشستم دینی خواندم و تست زدم و حقیقتا چقدر از آدم وقت می‌گیرد. هم گردنم، هم مغزم درد گرفت-_-
باید سعی کنم خلاصه نویسی را یاد بگیرم و زیاد هم به تست اکتفا نکنم و اهمیت ندهم.(وقت و انرژی زیادی می‌گیرد) جایش کتاب را عمیق تر بخوانم.

 

+کتاب صوتیِ "ماه در آب" را خریدم. شب قبل از خواب به گوشِ جان می‌سپارمش و کانهو لالاییِ مادری برای فرزندِ خسته  و بی رمقش، به خواب می‌روم.


امروز بعد از کلی اتلاف وقت بی بیهوده کمی وجدانم درد گرفت و درس خواندم. از آخر های ساعت ۵ تا آخر های ۱۰!! اگر آن پنج دقیقه و ده دقیقه های وسط را هم فاکتور بگیریم تقریبا ۵ ساعتی شد. میانگین مطالعه ام ۴-۵ ساعت و در مواردی ۶ ساعت است.
به خودم می‌گویم لطفا همین چند ماه را کمی از راحتی‌ات بگذر. از خواب های اضافی دور شو و دست از سر "زان تشنگان" و "بیوتن" و "به خودآ" و باقی کتاب هایت بردار. همین چند ماه را کمی فیلم نبین و با کتاب های آزمونت رفیق شو! یاد بگیر که کوچک ترین زمانی را از دست ندهی. لطفا برنامه ریزی کن!! همه چیز را ساده نگیر و از نقطه ضعفت (عربی:/) فرار نکن و سعی کن با تمرین بیشتر ضعفت را برطرف کنی. این بار بحث تصمیم بزرگ آینده ات در میان است و جای بازیگوشی و امروز و فردا کردن برای درس خواندن نیست.
و نهایت، من از تو موفقیت می‌خواهم. همین


وی اولین بیت عمرش را سرود!!!

《رفتی و بی تو فلک در تب و تاب افتادست
که همین گوشه کسی بی تو ز جان افتادست》


مطمئنا تاریخ امروز در حافظه زندگی من ثبت می‌شود. روزی که هیچوقت فراموشش نمی‌کنم. روزی که با خبر شهادتِ قاسم سلیمانی ای شروع شد که دیگر باید قبل از اسمش شهید بگذاریم روزی که احساس کردم در عین پدر داشتن، یتیم و بی پشت و پناه شدم. روزی که تمامش در بهت گذشت.
من یک نوجوان دهه هشتادی، هیچ از انقلاب و جنگ نمی‌دانم و هیچ حادثه ی مهمی را با تمام وجودم لمس نکرده ام؛ اما امروز درون من انقلابی شد که شاید آینده ام را تحت تاثیر قرار دهد.
امروز ملت ایران نمی‌فهمد که چه کسی را از دست داده است. اما مطمئنا غم کینه ی دیرینه از شیطان بزرگ در ما سر باز می‌کند و دنیایشان را به خاک و خون می‌کشاند. دشمنی که در اوج حماقت نامه ی قتل خودش را امضا کرد.
امروز دست و دلم به درس خواندن نرفت. امروز من همدرد رهبر و خانواده ی شهید سلیمانی ام. امروز اشک من بند نیامد و میدانم اشک هیچ کسی از این داغ خشک نمی‌شود. اما فقط عزاداری برای این داغ بزرگ کافی نیست. شهید سلیمانی عزادار و اشک ریز نمی‌خواهد. ادامه دهنده ی راه می‌خواد. سربازی که به ندای "هل من ناصر ینصرنی" امام زمان پاسخ دهد.
از همین لحظه تا آخر عمرم قسم میخورم که تمام تلاشم را برای تاثیر کوچکی در آن هدف مقدسی که سلیمانی ها بخاطرش شهید شدند داشته باشم.


گاهی وقت ها موقعیت هایی در زندگی به وجود میاد که آدمی که توصیفی براشون نداره. اینکه گناه کنی و در قید نباشی سخته. اینکه گناه کنی و عذاب وجدان هم داشته باشی سخت تر، اما میدونید چی از اینا سخت تره؟ اینکه ناخواسته در موقعیت گناه قرار بگیری و اون لحظه هیچکاری از دستت بر نیاد.

تصمیم گرفتم برای اولین بار در این وبلاگم کمی دست از خودسانسوری بردارم و خودم باشم تا شاید وبلاگم به همون گوشه ی امن و آرامش بخش برام تبدیل بشه

به جرئت میتونم بگم تنها کسی که حامی رشد معنوی من بود و هست مادرمه. شاید این حرف درباره خیلیا صدق کنه که پیرو عقیده خانواده و دوستان و اطرافیان بودن. اما من بین تمام موارد ذکر شده یهو مثل یه آدم مریخی بین آدمای زمینی ظاهر شدم! عقاید و پوشش و همه چیزم باهاشون متفاوت بود. از اول اون روحیه و ظرفیتِ تمایل به خدا رو در خودم احساس میکردم.

درباره ی خانوادم (عمو و خاله و اینا!) مختصر بگم که، واضح ترین واجبات دین رو افراط میشمرن و عقیده ای به احترام به علایق و سلایق دیگران ندارن!

یک موردی که الان آزارم میده اینه که تعداد کثیری از پسر عمو ها به سن تکلیف رسیدن اما هنوز هم هیچ حد و مرزی قائل نیستن. با بزرگ خانواده صحبت کردم و گفت "بزرگ میشن، یاد میگیرن!" و باید بگم که تماما مزخرف میگه. پسر های خودش هم همینطوری بزرگ شدن و یاد نگرفتن!

امروز توی خونه، با پوشش خونه بودم که یهو پسر عمو اومد داخل و با اون صدای کلفت شدش گفت "سلام فاطمه!" و رفت سراغ داداشم! حال اون لحظه ی من وصف شدنی نیست که فقط از تعجب و خشم خشک شده بودم و بخاطر حضور مادرش نمیتونستم چیزی بگم و مامان هم اشاره میکرد که هیس. اما وقتی که رفتن فوران کردم. به مامان و بابام میگفتم این ملاحظات فامیلی شما رو نمیفهم اون دنیا هم این ملاحظات فامیلی گناه رو توجیح میکنه؟ و توقع داشتم بابام که فرزند دوم خانواده ست و مثلا بزرگتره بگه من میرم با برادر هام صحبت میکنم و این موضوع رو حل میکنم. دریغ از کمی توجه به مسائل اخروی دریغ 

نزدیک ایام فاطمیه هم هستیم و دائم روایتی به ذهنم میومد که خانم فاطمه زهرا (س) حتی در برابر مرد نابینا هم حجاب رو رعایت میکردن خدا میدونه این اتفاق چقدر قلبم رو به درد آورد.


درست نمی‌دانم چه فعل و انفعالاتی در بدن رخ می‌دهد که منجر به دوست داشتن کسی می‌شود!
دیشب به دوستی که فکر می‌کردم دلش را شکستم پیام دادم و الحمدالله انگار روابط دوستی ترمیم پذیر است! خوشحال شدم. از تهِ دل!
امروز صبح به مقصدِ مدرسه در ماشین نوابی نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم که من چقدر نوابی را دوست دارم! از تهِ دل! درست است که از تیپ و لباس پوشیدنش خوشم نمی‌آید، اما حسن خلق و دائم الخنده بودن و خیلی دیگر از اخلاقیات خوبش مرا جذب کرده است.
همین امروز زمانی که سرم را روی میز گذاشته بودم و به شکمِ مامان کوچولو نگاه می‌کردم فهمیدم که من چقدر خودش و آن دخترِ نیامده اش را دوست دارم! از تهِ دل!
حوالی یک ساعت پیش مامان صدایم زد، بغلم کرد و مرا بوسید و گفت که امروز اصلا مرا ندیده است! این روز ها به سبب درسِ فشرده حتی خودم را هم دیگر نمی‌بینم چه رسد به اعضای خانواده وقتی که در آغوش مامان بودم فکر می‌کردم که من چقدر مامان را دوست دارم. از تهِ دل! و حتی علی را! این موردِ آخر از عجایب قرن بود! هیچوقت فکر نمی‌کردم که روزی ممکن است علی را هم دوست داشته باشم!
و حتی بابا را که الان یک هفته ای هست که چندین کیلومتر از ما دور تر است حتی او را هم دوست دارم. از تهِ تهِ دل!
و لبخند های خانم لطفی و نگاه مهربانش و حرف هایی که در دلم میجوشد اما فوران نمی‌کنند برای سرریز شدن
فکر می‌کنم این روز ها خیلی بیشتر از قبل آدم های دور و برم را، خودم را، تقدساتم را و در بالا ترین درجه خدا دوست دارم
شکر بابت این نعمت


بعد از دوازده سال مامانم رو مدرسه خواستن:| این موفقیت بزرگ رو به خودم و خودش و خودتون تبریک میگم!
حالم از فضای مدرسه، کادر مدرسه(جز خانوم اسلامی)، معلم ها(جز خانوم لطفی و خانوم کاظمی و خانوم شرفی!) به هم میخوره.
توی پست قبلی یادم رفته بود استثنا های معلما رو بگم!
فقط دارم سعی میکنم این ماه های باقی مونده رو تحمل کنم تا بالاخره تموم بشه این سالِ آخر که شده مزخرف ترین ۸ ماهه تموم سال های تحصیلیم.

+چه حس خوبیه که دوستت حامله باشه و تو در آستانه خاله شدن باشی!

+عنوان خیلی نامرتبط و دلی!


رسما تمام شدم. نیاز شدیدی به تعطیلیِ چند روزه ی دنیا دارم. امتحانات ترم انرژیِ بدی از من گرفت. نیاز دارم چند روزی را مطلقا استراحت کنم تا مغزم دوباره خودش را بازیابی کند و توانایی درس خواندن را پیدا کنم.
حالا که انگیزه هست، انرژی نیست! درس های فردا را یکی درمیان که نه، فقط یکی را خواندم و تلاشم مبنی بر خواندن و فهمیدن بقیه نتیجه نداد با خواندن خط اول حالم بهم خورد و کتاب را بستم و عطایش را به لقایش بخشیدم!


یه خواهش خیلی خیلی کوچیک دارم.
کسایی که در برهه ی حساسی در زندگیشون هستن، خودشون به اندازه کافی استرس دارن. لطفا شما جای زیاد کردن استرسشون بهشون انرژی بدید که میتونن با موفقیت اون دوره رو بگذرونن.
من خودم به اندازه ی کافی برای آزمون حوزه استرس دارم. آزمونش ۹ اسفند برگزار میشه و من زمان زیادی ندارم و دائم میترسم وقت کم بیارم یا خراب کنم و
مامان میگه اگه قبول نشی آبرومون جلو فلانی و فلانی و فلانی میره.
بابا هم هی میگه "میخوای کلاس کنکور ثبت نام کنی؟" یا "ثبت نام کنکور از فلان تاریخ شروع میشه"
نمیدونم این همه علاقه ی زاید الوصف بابام به کنکور دادن من ار کجا میاد.
شاید زیاد مهم به نظر نیاد اما همین حرف ها ترس من رو زیاد میکنه. فعلا دوست دارم ذهنم روی درس متمرکز باشه نه اینکه اگر قبول نشدم آبرومون جلوی کی میره یا بخوام به کنکور هم فکر کنم. (فکر کردن برای کنکور باشه بعد از دادن این آزمون)


بعد از پستی که گفتم بیان خلوت شده یهو همه وبلاگا با هم پست گذاشتن! عجیب بود واقعا، انگار منتظر گفتن من بودن! 


کارنامه ی اعمالم رسید، و من نفر اول کلاس شدم! (۱۹/۸۶) درست حسم رو نمیفهمم. نمیدونم باید خوشحال باشم یا این روز ها بیشتر از هروقت دیگه ای به هدف کارهام نگاه میکنم. دائم از خودم میپرسم فلان کار رو برای چی انجام میدم؟ هدفم چیه؟ هدف من از درس خوندن و نفر اول شدن چیه؟
برنامه ی درس خوندنم مرتب نبود و حتی فکر میکردم معدلم ۱۸ میشه. توی فرجه ی امتحاناتم روزانه سه تا درس میخوندم. یک درس امتحان مدرسه، دو درس آزمون حوزه، و بین امتحانات ترم و مطالعه ی حوزه یک کتاب ۴۰۰ صفحه ای رو هم تموم کردم!
وقتی خانم ضیا اومد توی کلاس و گفت من نفر اول شدم، احساسی نداشتم بیشتر دلم میخواست حرف خودش رو بهش یادآوری کنم که جلوی همه ی بچه ها با لحن بدی بهم گفته بود همه ی درسام افت کرده و من رو تحقیر کرده بود. هنوز نتونسته بودم ببخشمش. الان فکر میکنم که بهتره بگذرم ازش. اون که نمیفهمه من ناراحت شدم، اما حداقل خودم آرامش پیدا میکنم.
مامان "میگه من میدونم تو اگر کنکور بدی رتبه ی خوبی میاری، برو دکترای زبان بگیر! دلم نمیخواد روزی دستت جلوی شوهرت دراز باشه" و از این دست حرف ها و نگرانی های مادرانه. نگرانه که من چهار سال ازش دور بشم و درس بخونم و تهش عاطل و باطل برگردم. بی هیچ شغلی. برای پدر و مادر من شغل خیلی مهمه، و شاید در این بازه ی زمانی برای تمام پدر و مادر ها مهم باشه‌. نگرانیش رو درک میکنم. اما ازش خواستم مثل تمام ۱۲ سال گذشته بهم اعتماد کنه، بازم بهم اعتماد کنه تا دوباره خودم رو ثابت کنم.
نگرانی از قبول نشدن توی آزمون خیلی شدید شده و هر ساعتی که به آزمون نزدیک تر میشم بیشتر هم میشه. اما فقط توکل میکنم و خودم رو آروم میکنم. هیچکس به اندازه ی من نمیدونه که قبولیم چقدر برام مهمه و چقدر براش تلاش میکنم. هرچند هنوز قبول نشده، خوندن برای آزمونم برام برکت داشت و چیزای زیادی یاد گرفتم.

+این پست مثل تمام پست های قبلی، با ذهنی آشفته نوشته شد و قرار بود هدف و سیر مشخصی داشته باشه اما بازم مسیرش رو گم کرد و نتونست حرف اصلی رو بزنه


-آغوش گرمم رو پذیرا باش، تولدت مبارک!
+مرسیی[با ذوق!]
[بغل و اینا!]
-دیگه پول نداشتم خب، فقط آغوش گرم داشتم!!
+همین آغوش کلی از پول بهتره!

نتیجه اخلاقیم نداره، خودتون نتیجه بگیرید!


سر کلاس بحث شد که خانم فلانی قراره پدرمونو دربیاره، یهو معصومه با یه لحن خیلی جالب و مخصوص به خودش گفت "اونایی که پدر ندارن چی‌شونو می‌خواد در بیاره؟!"


یک●چهار تا از شکلات گرونایی که بابا از کیش خریده بود رو کش رفتم. یکی برای خودم و سه تا برای مامان کوچولو و شوهرش!

این روزا بیشتر از قبل حالش بد میشه. فشارش میفته و احساس گرما میکنه. اصلا طاقت کلاس و نشستن نداره. ماشاءالله دخترمونم بزرگ شده و لباسای مامانش تنگ! هم نگران خودش میشم و هم اون فسقلی که نیومده برکت خودش رو جلو جلو آورده.

باهاش قول و قرار گذاشتم که موقع خریدن لباس جینگیلیا حتما بهم خبر بده و باهاش برم ذوق کنم واسه ی اون لباسای کوچیک و جذاب!

گاها یهو دستش رو روی شکمش میذاره و لبخند میزنه و من میفهمم همون موقع‌ست که عشقِ خاله داره شیطونی و دلبری میکنه واسه ی مامانش!^^


دو●مامان الان از من شغل میخواد. دوست داره الان دقیقا براش مشخص کنم که میخوام چیکاره بشم و چجوری و چقدر طول میکشه که به اون شغل برسم. شاید هم حق داره، اما ارزش ها متفاوته. من ارزشی برای خودم دارم و اون در اولویت اول کسب علم و دانشه. و انسانی که از ارزشش بگذره انگار هیچ چیز نداره معتقدم اگر کسی در مسیر علاقه و ارزشش پیش بره بی شک یه چیزی میشه!

]مامان] هی میگه ببین دختر فلانی میگه میخوام دندون پزشک بشم، فلانی میخواد معلم بشه، تو چرا نمیگی، تو چرا هدف نداری؟ 


سه●با فرشته صحبت میکردم و از کمبود معلم عربی و فرصت شغلی در این حوزه میگفتم و براش توضیح میدادم که به معلمی علاقه ندارم اما به عنوان کمک خرج، در آموزشگاه عربی یاد میگیرم و مدرک میگیرم و در همون آموزشگاه هم تدریس میکنم و

فرشته تهش گفت با همین روال پیش بری هیچی نمیشی، و این حرفش دائما توی گوشم زنگ میخوره


چهار●فشار سنگین اولیه برای آزمون، از روی دوشم برداشته شده اما هنوز کامل تموم نشده و مقداری درس مونده. دلم روشنه و از همین حالا خودم رو قمی میدونم! البته قمی های عزیز جسارت نشه، به هرحال قراره چهار سال یا بیشتر در شهرتون ساکن باشم و این کم نیست. دلم قرصه به راهی که خدا خودش در مقابلم قرار داد و مطمئنم بی دلیل و بی حکمت نبوده، شاید بعدا بیشتر در موردش توضیح دادم


تحقیر راه تربیت نیست.
نمیدونم این موضوع چقدر در بین خانواده های مختلف وجود داره. منکه هربار خواستم دربارش حرف بزنم، گفتن "تحقیر؟! این اصلا تحقیر نیست. این حرف ها توی همه ی خانواده ها وجود داره!"
خانواده تا چه اندازه میتونه به اسم تربیت و نصیحت، فرزند خودش رو تحقیر کنه؟ مقایسه کنه و سرکوفت بزنه؟ تنها نتایجی که این کار ها دارن پایین اومدن اعتماد به نفس و عزت نفس فرزند و منفعل شدنش هست و در نتیجه خانواده فکر میکنه روش تربیتیش جواب داده و خیلی درسته و اون رو به بقیه هم پیشنهاد میده!
تحقیر و توهین راهش نیست. حداقل اگر راه دیگری رو بلد نیستید یا دوست ندارید از روش های دیگه استفاده کنید، این کار رو جلوی بقیه انجام ندید.
انقدر این رفتار در خونه ی ما زیاد شده که برادری که ۶ سال از من کوچیک تره به خودش اجازه ی هر توهینی رو بهم میده و بنده هم حق اعتراض ندارم! چون بازم محکوم میشم. زیباست نه؟!
نمیخواستم از این موضوع حرف بزنم چون هر چیزی هم که بگم تف سربالاست و به خودم برمیگرده.
فقط میخوام بگم باور کنید این راهش نیست


مدتی پیش توی یک کانال تلگرامیِ عاشقانه و مثلا مذهبی عضو شدم. چند وقت بعد ادمین کانال که یه دختر بود یک کانال دیگه برای پیام های ناشناسش درست کرد. کاری به حواشی اون کانال ندارم، اما اتفاقی که داشت می افتاد عادی روابط دختر و پسر نامحرم بود.

مدتی صرفا خواننده بودم تا اینکه یه روز یه پیامی ارسال شد با این مضمون که شما کانالتون اسما مذهبیه و توش روابط عادی شده و کلی انتقاد دیگه. قبل از اینکه اون پیام فرستاده بشه خودم هم متوجه موضوع شده بودم. هم ادمین و هم اعضای کانال کلی به این پیام حمله کردن و فرستنده ی اون رو تکفیر کردن! از خودشون و روابطشون دفاع کردن و اتفاقا حرفای خیلی جالبی هم زدن!

اولا ادمین کانال گفته بود "باشه ماشه یه مشت مذهبی نماییم و اگه دلت نمیخواد جم کن برو" نقل به مضمون!

حالا جالب تر یه آقای طلبه ای توی کانال هستن که که شخصا دلم میخواد برم جایی که چنین طلبه ای رو تحویل جامعه میده آتیش بزنم! گفتن که "اگر کسی بخواد برای ازدواج حرف بزنه مانعی نداره(اونم با اون همه شوخی و خنده!) و شما که از مرجع بالاتر نیستی! شما از بچه مذهبی توقع بهجت داری در صورتی که هرکسی باید در حد ظرفیتش باشه و همین که بهش میگن مذهبی از خیلی ها بالاتره!"

رسما تفکرم رو درباره اسم مذهبی و تمام مذهبی ها با خاک توی کوچمون یکسان کرد! به حرفش انتقاد های زیادی داشتم اما حوصله ی بحث؟ نه. اولا بحث کانال هرچیزی بود جز ازدواج. اگر بی انصافی نکنم گاها هم میگفتن "توروخدا دعا کنید من ازدواج کنم" یا "فلانی روت کراش دارم!". درباره بهجت بودن باید بگم آیت الله بهجت از اول بهجت نبودن. اگر آیت الله بهجت هم میگفتن من همینم و ظرفیت وجودی خودشون رو افزایش نمیدادن هیچوقت بهجت نمیشدن. منظور این آقا اینه که من همینم و علاقه ای به تغییر هم ندارم، هرچند که کارم نادرست باشه. تازه آخرش هم جایگاه مثلا مذهبی ها رو چقدر بالا میبرن! رسما یک تفکر منفعلانه رو ترویج میدن. که اگر شخصی صرفا یک اسم مذهبی رو روی خودش گذاشت فکر کنه دیگه تمام شد و به بالاترین سطح خودش رسیده.

کل حرفاشون با این آقا یکی بود و خودشون رو مذهبیِ معمولی(!) یا روشنفکر و فرستنده ی پیام رو خشک مذهب معرفی کردن.

بچه ها، توی این کانال همه با هم خواهر و برادرن و هیچکس خشک مذهب و اَخ نیست و هرکس مخالف ایناست اَخه و خدا هدایتش کنه و اینا!

بچه ها، دنیای آرمانی بجه حزب اللهی هامون دنیایی مثل اون کاناله! 

بچه ها، امام زمانمون بین این دغدغه ها و خواهر و برادر ها کجاست؟!


در جوامع انسانی افراد در مقابل همدیگه حقوق و تکالیفی دارن که مم به رعایت اون ها هستن و عدم رعایتشون مجازات های دنیوی و معنوی به دنبال داره.
همیشه و همه جا صحبت از حق والدین بر فرزندان بوده، حالا خواستم کمی از حق فرزندان بر والدین از جنبه دینی نگاه کنم.
حقوق فرزند طبق رساله ی امام سجاد علیه السلام به چهار دسته تقسیم میشه:

  • باید بدانی که فرزند تو، جزئی از وجود تو است و خوبی و بدی او در این جهان به تو منسوب می‌شود.
  • باید بدانی که تو مسؤولی فرزندت را به خوبی تربیت کنی و با پروردگارش آشنایش کنی و در راه اطاعت از پروردگار، او را کمک کنی که در روز قیامت، هم در قبال خودت و هم در قبال فرزندت از تو سؤال خواهند کرد؛ اگر به مسؤولیّت خود عمل کرده باشی، پاداش می‌گیری و اگر در انجام مسؤولیّت کوتاهی کرده باشی، کیفر می‌شوی.
  • برای فرزندت مانند کسى کار کن که می‌داند بابت نیکوکارى در حقّ او پاداش می‎‌گیرد و بابت بدرفتارى در حقّ او کیفر می‌بیند.
  • فرزندت را به نحوی تربیت کن که کارهای او در دنیا، مایه‌ی افتخار و زینت تو باشد و خدا این انجام وظیفه در قبال او را از تو بپذیرد.

در جای دیگه رسول خدا (ص) در وصیت نامشون به حضرت علی (ع) فرمودند: یم الوالدین من عقوق الوالد ما یم الولد لهما من العقوق» پدر و مادر را در آزردن فرزند همان گریبانگیر شود که فرزند را در آزردن آنان.

سایتی رو میخوندم که مسئله ای در مورد تنفر داشتن از پدر و مادر مطرح کرده بود. نظرات رو که خوندم تعداد کثیری نیتی های اخلاقی یا مالی یا والدینشون داشتن. درست یا غلط بودنشون رو فقط خدا میتونه قضاوت کنه اما چیزی که نه تنها در سایت بلکه در خانواده و جامعه مشخصه ناآگاهی والدین از حق فرزندانشون بر اونهاست. کاش همونطور که همه جا صحبت از حق والدین بر فرزندانه برعکسش رو هم نشر بدن.


×نماز صبح چند رکعته؟
-دو رکعت
×نماز ظهر چند رکعته؟
-سه رکعت
×بعد نماز ظهر چی می‌خونم؟
-نماز مغرب
×اون چند رکعته؟
-چهار رکعت
×کلا در روز چند وعده نماز می‌خونیم؟
-خب، نماز صبح [چند لحظه سکوت و تفکر] نمیدونم!

و مامان در زمانی که داشت بهش یاد می‌داد که بعد از نماز ظهر نماز عصر می‌خونیم گفت "خب، حالا نماز عصر چند رکعته؟" و علی ای که جواب داد "سه رکعت!"

عمق فاجعه رو فهمیدید یا بیشتر بگم؟؟؟
این خانه از پای‌بست ویران است


شنبه ی هفته ی قبل بود که با مامان، دوتایی نشسته بودیم بالای سر

سایت جامعه اهرا و سعی داشتیم ازش کارت ورود به جلسه بیرون بیاریم که یا خطا می زد و یا اصلا صفحه رو پیدا نمی کرد. بعد از تلاش های فراوان، مغموم و شکست خورده و امیدوار که "شاید بعدا درست بشه." گوشه کشیدیم و مشغول به کار های خودمون شدیم. 

عصر بود که مامان با گوشیش اومد سمتم و گفت "ببین، پیامک زده آزمون لغو شده." و دوباره مدتی بعد خود مامان بود که گفت " پیام دادن که زمان آزمون 29 فروردین شده." 

شب که با مامان حرف می زدم، می گفت عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. (منظور مامان آزمونم بود و می گفت حتما قبول میشی!)

و واقعا هم سبب خیر شد! بعد از مدت ها رسیدم که به سر و روی اتاقم دستی بکشم، کتاب قبلیم رو تا جایی پیش ببرم و آموزش HTML رو که خیلی وقت بود به بهانه های مختلف عقب مینداختم به جایی برسونم. درنهایت، برنامه ای می ریزم که درس های مدرسه رو بخونم و در کنارش، دروس آزمون رو هم دوره کنم


دیشب، شب سرنوشت من بود. بعد از نیمه شب، سعی می کردم بخوابم اما یهو فکر همیشگی سراغم اومد. "اگه من برم، مامان چی میشه؟" چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم، اما نشد! تقریبا همیشه این افکار نگرانی برای مامان، توی سرم چرخ می‌زدن و می‌زنن، اما با اتفاقاتی که داشت میفتاد، تقریبا مطمئن شده بودم که باید قید حوزه رو بزنم.
عصبی و آشفته بلند شدم و پیش مامان رفتم. افکارمو بهش گفتم. افکاری که چند وقت بود روی روحم ناخن می‌کشیدن و صدای گوش خراششون آرامشم رو به محاق برده بود! 
نگم از اشک هایی که ریخته شد، حرف هایی که رد و بدل شد و سر هایی که از شدت گریه به سردرد دچار شده بود مامان باورش نمی‌شد که می‌خوام بخاطرش آینده و رویاهام رو دور بریزم! 
صحبت هامون چند ساعتی طول کشید و نهایت، نخوابیدم و به نماز و درس رسیدم و هوا روشنی، چرتی رو مهمون چشمام کردم که به سخنرانی رهبری برسم، که ده دقیقه ای دیر رسیدم و تموم شده بود! بعد از اون وقتی چشم هام رو باز کردم، ساعت دو بعد از ظهر بود! 
اما شب قبلش من یه وجه جدید از شخصیتم رو به مامان نشون دادم. شخصیتی که همیشه بیشتر از خودش، دل نگران مادرش بود و هدفش از تمام رویاها و موفقیت هاش، دل و زندگی مادرش بود و اسم مادر در تمام لحظه لحظه های زندگیش فریاد می‌شد و به گوشش می‌رفت تا نکنه آنی، غفلت کنه از خدای زمینیش
مامان شب قبل بهم گفت حاضر نیست بخاطرش بگذرم از آیندم و حرف هایی از این قبیل، اما از دلش خبر دارم و تمام تلاشم رو برای لحظه ای لبخند قشنگش و پیدا شدن اون چال گونه ی کمرنگش و درخشش چشم های مشکیش می‌کنم
قول می‌دم.

 

+عید نوروز و مبعث مبارک، شهادت امام موسی کاظم(ع) هم تسلیت:) [و کل اتفاقایی که افتاده و یادم نمیاد!]

+همین جا متاسفم بابت اینکه اگر آقایون نظر بذارن از جواب دادم بهشون معافم!


مسئله این است که ما با انسان هایی زندگی می کنیم که سراسر منفی هستند. ناف خانواده های ایرانی را با منفی بافی بریده اند و انگار قرارداد بسته اند هیچگاه مثبت فکر نکنند و اصلا هرکی مثبت فکر کنه خره! کافی ست کمی بین مردم ایران زندگی کنید و از صحبت های روزانه شان باخبر شوید، آن وقت است که تمام انرژی های منفی جهان می چرخند و می چرخند و روی سر شما آوار می شوند. این مردم حاضرند لال شوند اما حتی کلمه ای که معنی مثبتی را القا می کند به زبان نیاورند.

فکر نکنید این یک موضوع ساده است و می شود راحت از کنارش گذشت، خیر. بگذارید من به شما بگویم که این یک فاجعه است! انسان هایی را در اطراف خودم می بینم که دارند خوشان را به کشتن می دهند اما از موضع منفیشان پایین نمی آیند. یکیشان هم الان در کنار من است و از شدت فشار عصبی ای که خودش به خودش وارد می کند، نمی داند فشارش بالاست یا پایین! 

واقعیت این است که مردم با خواست و رضایت خودشان در قعرِ چاهِ ضلالت و نابودیشان پایین می روند و حتی لحظه ای هم مکث و تفکر نمی کنند. تمام زندگیشان خلاصه شده در مقصر دانستن بقیه. اصلا دوست ندارم حرف های تکراری بزنم اما وقتی که از مثبت اندیشی و کائنات و این چیز ها صحبت می کنید حتما توجه کنید که مخاطبتان کیست چون یا فکر می کنند دیوانه شده اید یا درد نکشیده اید تا عاشقی یادتان برود و از سر شکم سیری خزعبلات می بافید و نفستان از جای گرم بلند می شود. به همین صراحت!

ناپلئون هیل در یکی از سخنرانی هایش می گوید "عجیب نیست بیشتر مردم از این قدرتی که دارند با فکر کردن درباره ی بیماری و فقر و شکست، استفاده منفی می کنند؟ با وجود اینکه به راحتی می توانند طرز فکرشان را عوض کنند و به چیز هایی که می خواهند فکر کنند." فرق آدم های فقیر و غنی و موفق و شکست خورده در همین است.

تنها عامل بدبختی و فلاکت و بیماریِ شما، خودتان و طرز فکرتان هستید، نه فلان مدیر و مسئول و حکومت و

خودتان را محدود به دنیای کوچکتان نکنید و از نعمتی که خدا در اختیارتان قرار داده است استفاده کنید، وگرنه به جرئت می گویم که کفران نعمت است و باقیش با خدا

از موفقیتتان فرار نکنید.


یک●حتما باید خطر مرگ رو در کنار خودمون می‌دیدیم و نابودی جهان رو به نظاره می‌نشستیم تا یادمون بیاد قائم آل محمد قرن هاست، منتظر مضطر شدن دلِ ماست؟

دو●پایتخت۶: توهین و تمسخر نماد های دینی در صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، توسط تحریم کنندگان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران!

سه●وقتی که نشون دادنِ روابط عجیب اعضای خانواده و وصل کردن پسوندِ "جان" به اسم نامحرم و ترویجش به عنوان صمیمیت خانوادگی رو می‌بینم، دلم می‌خواد از صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران لفت بدم.


دیشب در کانال تلگرامم پستی را منتشر کرده بودم مبنی بر اینکه "دلم نمیخواهد درگیر دغدغه ی آدم بزرگ ها شوم و فکرم پی دهان مردم باشد"، مردمی فقط در شادی ها کنارت هستند و گاها، همان را هم دریغ می کنند. روراست باشید. مردم چه نقشی در زندگی ما دارند جز اینکه از بیرون بایستند و قضاوت کنند و ما هم به خاطر چرندیات آنها زندگی را به کاممان تلخ کنیم؟ آنها به جای ما زندگی می کنند و تصمیم می گیرند و در لحظات ما حضور دارند؟

بله، گله دارم. تا به الان خویشتن داری کردم اما دیگر بس است. فکر می کنم پست هایش در وبلاگ هم موجود باشد، زمانی که عمل کردم و یک ماه تمام را در دوران نقاهت به سر می بردم و حتی از پس کار های شخصی ام هم بر نمی آمدم. اوضاع اسفباری بود، و من در آن زمان تنهایی مادرم را با هفت خواهر و برادر رشید تر ازش خودش و یک خاندان پر و پبمان دیدم که حتی یک نفر از آنها نه عیادت، بلکه حتی یک تماس ناقابل هم نگرفت تا از شارژ مبارکشان کسر نشود! آنهایی هم که از خاندان پدری و خاله ی مادرم آمدند، مجلس به هرچیزی می مانست به جز عیادت! شاید باورتان نشود اما زمانی که مثلا عیادت من آمده بودند، برنامه ریزیِ سفر می کردند! 

حق ندارم از این آدم ها فرار کنم؟ حالا همان آدم ها (غیر مسقیم درباره ی خاله بزرگه) دوره افتاده اند برای من خواستگار پیدا کنند و من را به فلانی و فلانی (که خودشان به ازدواج دخترانش با آنها راضی نیستند) پیشنهاد دهند! دیگر خط سانسور روی خودم نمی کشم. در حالی که به شوخی های جدی انگارانه ی شان می خندم فکر می کنم چرا اول اوضاع دختر بزرگش که دو ازدواج نا موفق داشته و آن سه دختر دیگرش که علنا اسم دوست پسر هایشان را نامزد گذاشته اند، سامان نمی دهد تا بعد به من برسد و ثواب کند؟ می دانید چه می گویم؟ قصد دارند مثلا پابندم کنند تا به دنبال اهدافم در شهر دیگری نروم، بعد هم یک دانشگاهی را همینجا انتخاب کنم و درس بخوانم لابد مثل خودشان، باقی زندگیم در خانه بگذرانم!

[طرحشان هم دوفوریتیست. شما تا مهرِ آینده برایش همسر پیدا کن، من هم وردی می‌خوانم و راضیش می‌کنم! اولین گزینه هایشان هم پسر دایی های عزبم هستند که خودشان به ازدواج دختران گرانقدرشان با آنها راضی نبودند!]

گفتن این حرف ها تماما درد است برای منِ هفده ساله که نمی دانم ازدواج، اولویت چندمم است


سلام:)

اینبار با کلی حالِ خوب اومدم سراغ وبلاگم! شدیدا عاشق این قالب جناب نقل بلاگ شدم.

حقیر، همیشه مخالف سرسخت و دو آتیشه ی بستن نظرات بودم و هستم. اما تصمیم گرفتم مدتی رو به تعداد نظرات و دنبال کردن نگاه نکنم و فقط بنویسم، و به همین سبب نظرات تا مدت نامعلومی بسته میمونه اما از

صندوق پستی که در منوی وبلاگ قرار داره همچنان خواننده ی نظراتتون هستم!


شنبه دو تا امتحان ناقابل دارم! چهار درس از دینی و دو درس از جامعه شناسی. حالا جامعه رو کاری ندارم، با اینکه گاها سنگین میشه اما قابل خوندنه! اما دینی امان دینی که چقدر سنگین و (عذر میخوام) افتضاح تالیف شده. که برای خوندن چهار درس، نفست دیگه بالا نمیاد. همین کارا رو میکنن که بچه از اول از دین فراری میشه چون فکر میکنه دقیقا همین اندازه ترسناک و خسته کننده ست. خلاصه که سه درس از دینی رو خوندم و رد دادم (-_-) و جامعه هم موند رو دستم!

 

x عزیزِ بزرگواری که مثلا فرهیخته و کتابخونی، باشه ما قبول کردیم شما هم کتاب میخونی. فقط لطفا وقتی یه کتاب میخونی انقدر صفحاتشو نکن تو تخم چشم ما و از زوایای مختلف ازش فیلم نگیر. خب؟ شاید باورش برات سخت باشه اما من اصلا واسم مهم نیست که چه مزخرفی میخونی!


نماینده کلاس فایل صوتی ای تو در گروه قرار داد، که انگار آموزش و پرورش گفته نمرات مستمر طبق کلاس های آنلاین ارائه میشه و همه باید حضور داشته باشن و
حقیقتش در مخیله‌ ام نمی‌گنجه که چطور معیار نمراتشون رو آزمون و کلاس های مجازی قرار دادن در حالی که خیلی از همکلاسی های خودم حتی گوشی ندارن یا اونایی که دارن و میان هم تقلب میکنن!
الان از عصبانیت نمی‌دونم باید چکار کنم


هممون میدونیم حسادت خوب نیست، اما هممون هم گاهی اوقات حسود میشیم!
من اصولا توی رابطه، آدم حسودی هستم. حالا نه صرفا رابطه ی عشقی، رابطه ی مادر و فرزندی، رابطه ی دوستی
به این صورت که اگر فرد مذکور، به کسی، یا چیزی، بیش از من نزدیک باشه یا علاقه داشته باشه، بهم میریزم و اون حس حسادت، شروع به فعالیت میکنه و ناراحتی های عالم میاد توی دلم!
خب بله، الان هم حس حسادتم نسبت به کسی که فکر می‌کردم فقط دوست منه و قرار بود بیام اینجا و خبر خاله شدنم و مامان شدنش رو اعلام کنم، بالا رفته و زودتر از من حتی به بقیه اسم فرزندش رو گفته. اونم نه اسمی که قبل، به من گفته بود و من باید اونو از بقیه بشنوم
خب طبیعتا هرانسانی حق انتخاب داره و میتونه انسان های دورش رو گزینش کنه، و این حس حسادت فقط به خودم آسیب میرسونه.
همیشه این حس آزار دهنده ی روابط دوستیم رو خراب کرد و تنها موندم و ناجار به این صفحه ی غیرواقعیِ ناپایدار پناه آوردم برای خالی کردن خودم!


دلم میخواد برای چند ساعت از تمام گروه های درسیم خارج بشم، چشمام رو ببندم و فقط آروم باشم. دلم میخواد یادم بره الان چه امتحانی دارم و فردا چه و معلم چی گفته.
ساعت ۸ شب (!) امتحان جغرافیا بود و منِ خسته از عالم و آدم دیگه نمیکشیدم بخونم. با تهدید های معلم بنا بر نگرفتنِ نمره ی مستمر از روی کتاب پاسخنامه رو پر کردم و با نمره ی ۱۶ فرستادم بره. ۱۶؟ دیگه اصلا برام مهم نیست حتی دیپلمم نگیرم! تقلب؟ فکر نمی‌کردید متقلب باشم؟ اعتراف می‌کنم که هستم. دیگه خوندن این مزخرفات رو برنمی‌تابم.
اگر از اول میگفتن که قراره ۱۲ سال از عمرم رو توی این نظام آموزشی فاسد بگذرونم و هیچ عایدی ای نداشته باشم، محال بود تن به این ظلمِ فاحش بدم!
حقیقتش فکر نمی‌کنم طلب که علمی که پیامبر گفته بود فریضه‌ست، این دروس مزخرفی باشه که هیچ نفعی برای دین و دنیای من نداشته و حتی گاها من رو از اعمال معنوی دور می‌کرد!
بالغ بر صد صفحه از کتاب قاف مونده و ارتداد گوشه ی کتابخونه خاک می‌خوره و ۸۲ روز از اشتراک طاقچه‌م مونده بدون خوندن هیچ کتابی!
اعلام برائت می‌کنم از آدمایی که میگن درس مهم تره و دیپلم فلانه و دانشگاه بیساره! باید آتیش زد اون آموزش پرورشی رو که یا داره کارمند تحویل جامعه میده یا دکتر و دندون پزشک! همه ی همکلاسیای من الان آرزوشونه که معلم بشن. شغل ثابت و درآمد ماهانه و تعطیلی عید و تابستون. نهایت رویاهای دانش آموزای جامعه ی ما اینه! شد یه بار اصول کارآفرینی یاد بدن؟ ریسک پذیری یاد بدن؟ کار گروهی و تلاش برای رسیدن به اهداف؟
کل تصورشون اینه اونی که نتونه درس حفظ کنه و ریاضی حل کنه خنگه! متصور نمی‌شن که شاید اون فرد می‌تونه یه نقاش یا موسیقی دان بزرگ بشه!
دلم می‌خواد فقط چشمام و فراموش کنم معیار برتری آدما دیگه تقوا نیست. تبدیل شده به مدرک و پول
دلم میخواد جشمام و ببندم و فقط ببندم. همین.


سه دقیقه به اذان مغرب مونده بود و مامان سالاد الویه درست میکرد. (یاد اون تبلیغ افتادم که می‌گفت می‌خوام سالاد درست کنممممم!)
طبق عادت همیشگیم که دوتا خیارشور به مامان می‌دادم و یکی خودم می‌خوردم، سومین خیارشور رو از چنگال جدا کردم و همونطور که غر می‌زدم چرا سریال جواد سینمایی نیست تا آخرش رو ببینم، یه گاز به خیارشور زدم و شروع کردم به جویدن.
جویدن همان و فریادِ "هوووی تو مگه روزه نیستی؟!" همان! از شدت خنده نمی‌دونستم باید چکار کنم!! اعتراف می‌کنم در همون لحظاتِ سه دقیقه مونده به اذان، شیطانِ درونم میگفت قورتش بده! از مزه ی خیارشور خوشش اومده بود!
شیطان رو لعنت کردم و خیارشور رو تف! ولی اگه مامانم چند لحظه دیرتر میگفت!


هممون میدونیم حسادت خوب نیست، اما هممون هم گاهی اوقات حسود میشیم!
من اصولا توی رابطه، آدم حسودی هستم. حالا نه صرفا رابطه ی عشقی، رابطه ی مادر و فرزندی، رابطه ی دوستی
به این صورت که اگر فرد مذکور، به کسی، یا چیزی، بیش از من نزدیک باشه یا علاقه داشته باشه، بهم میریزم و اون حس حسادت، شروع به فعالیت میکنه و ناراحتی های عالم میاد توی دلم!
خب بله، الان هم حس حسادتم نسبت به کسی که فکر می‌کردم فقط دوست منه و قرار بود بیام اینجا و خبر خاله شدنم و مامان شدنش رو اعلام کنم، بالا رفته و زودتر از من حتی به بقیه اسم فرزندش رو گفته. اونم نه اسمی که قبل، به من گفته بود و من باید اونو از بقیه بشنوم
خب طبیعتا هرانسانی حق انتخاب داره و میتونه انسان های دورش رو گزینش کنه، و این حس حسادت فقط به خودم آسیب میرسونه.
همیشه این حس آزار دهنده ی روابط دوستیم رو خراب کرد و تنها موندم و ناچار به این صفحه ی غیرواقعیِ ناپایدار پناه آوردم برای خالی کردن خودم!


یکی از مواردی که شدیدا من رو استرسی میکنه صحبت با پدر و مادرم درباره ی درس و امتحان و برنامه های آیندمه.
از وقتی یادم بود یه داداش کوچکتر داشتم و توجه بیش از اندازه خانوادم بهش، باعث شده بود که کمی از من غافل باشن و بخاطر همین حداقل از لحاظ درسی مستقل بار اومدم. هیچوقت عادت نکردم که کسی بهم بخون، تا بخونم و اگر هم بگن شدیدا بهم برمیخوره!
من کل دوازده سال تحصیلی، خودم به تنهایی بالا اومدم و حالا نمیتونم تحمل کنم یهو کسی توی برنامه هام سرک بکشه و ازشون بپرسه و بگه "امتحانت چطور بود؟" شاید اصلا جمله ی مهمی نباشه اما شنیدنش از زبان مادرم و خصوصا پدرم، من رو عصبی میکنه. اینکه من چند سال خودم تلاش کردم و حالا نمراتی هم کم گرفتم، و بخاطر همون نمرات کم تحقیر بشم و اعتماد به نفسم پایین تر از اینی که هست بیاد. یا "اگر بخونی، نمره میاری!" این جمله ی کلیشه ای که دائم از زبون پدرم میشنوم حال من رو بهم میزنه و با خودم میگم یعنی من این همه سال نخونده بالا اومدم؟! من بدون هیچ حمایتی تو بدترین شرایط درس خوندن دائما شاگرد اول و دوم بودم. با تلاش خودم.
حالا دوست دارم ازشون تقاضا کنم کاری به برنامه هام نداشته باشن و اجازه بدن خودم پیش برم و آیندم رو بسازم چون من به خودم و توانایی هام ایمان دارم. چیزی که اونا نمیبینن
برای یک بار هم که شده کاملا مستقل باشم و با اعتماد به نفس به سمت هدفم برم.

(متن شاید با کمی بی انصافی و حرص نگاشته شده باشد اما کلیات و جزئیاتش عین واقعیت است!)


ممنونم از جناب

تکرار یک تنهایی از دعوتشون:)

تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم که قراره بیست سال بعد کجا باشم. همیشه نهایتا یک سال بعد خودم رو می‌دیدم و با کمی ارفاق، دوسال!
بیست سال بعد، احتمالا من با مردی مطابق نظرم ازدواج کردم و مادر چهار یا پنج فرزندم! تعجب نکنید، زندگیِ تک فرزندی و دو فرزندی خیلی سخته!
تا اون زمان، تحصیلاتِ حوزوی رو به پایان رسوندم و با مدرک دکتری، یا استاد حوزه و دانشگاه هستم و سخنرانی هایی می‌کنم و شاید هم به کشور های همسایه، سفر هایی داشته باشم یا خانه داری می‌کنم و به تربیتِ بهتر فرزندانم می‌رسم! البته بعید می‌دونم اون موقع دیگه نیازی به تربیت داشته باشن، بزرگ شدن دیگه!
بیست سال بعد، شاید من ساکن شهری غیر از زادگاهم باشم. احتمالا یکی از شهر های زیارتی و احتمالا تر قم! ما ساکن یک خونه ی ویلاییِ با صفا هستیم! زندگی ساده و کم تجملات، اما لذت بخش و سرشار از آرامش دارم.
در تصوراتِ من، بیست سال بعد ظهور محقق شده و زندگی تفاوت مشهودی با الان داره، اما بیان و توصیف اون از عهده ی من خارجه!
احتمالا و امیدوارم، رشد معنوی زیادی کرده باشم و در لحظه ی به لحظه ی زندگیم حضور خدا جریان داشته باشه.
خطاطی و عربی رو دنبال کردم و در اون رشته ها و شاید هم رشته های دیگه متبحر شدم.
قطع به یقین به دلیل حساسیت بالام روی ظاهر و پوستم، جوون تر از سنم به نظر می‌رسم! ورزش رو جدی گرفتم و احساس نشاط زیادی در زندگیم دارم!
پدر و مادرم همچنان بندر زندگی می‌کنن و سعی می‌کنم ماهی دو الی سه بار بهشون سر بزنم. علی هم ازدواج کرده و اگر طبق برنامه ی مامانم پیش رفته باشه، مداح بزرگی شده!


باید اعتراف کنم برنامه ریزی برای بیست سال بعد، وااقعا دشوار و خسته‌کننده ست. تا اینجا رو که نوشتم مغزم یهو قفل کرد! ببخشید!

حقیقتش کسی رو مستقیم دعوت نمی‌کنم. می‌دونم مستقیم دعوت شدن واقعا لذت‌بخشه اما میترسم اگر اسم کسی رو نبرم ناراحت بشه. پس اگر دوست داشتید شرکت کنید:)


پست امروزم از زبون برادرمه. میدونم نباید به دفترش دست میزدم و میدونم اگر بفهمه خیلی از دستم ناراحت میشه، اما حقیقتش فکر نمیکردم یه بچه ی ۱۲-۱۳ ساله انقدر درگیر مسائل بشه و نهایتا مثل همه ی ما بفهمه که نمیشه با آدما حرف زد، فقط باید نوشت
خیلی با خودم کلنجار رفتم که همه ی دست نوشته هاش رو منتشر کنم، یا نه. میدونم منتشر کردنش هم کار درستی نیست اما باید یک جوری خودم از این فکر و خیال ها خالی میکردم‌. نتیجه ای که بهش رسیدم این بود که بهتره بیشتر از این خودم رو آهوی پیشونی سفید نکنم و بذارم همچنان زندگیم سر به مهر بمونه. مسلما هیچکس جای من نیست و آرزو میکنم هیچوقت هم نباشه!
حرف نزدن و نگفتن سخته. رازداری کردن سخته. هیچوقت نمیشه با گفتنِ "صلاحت رو میخوان" یا "بهتر میدونن" کسی رو آروم کرد یا شخص دیگه ای رو تبرئه کرد‌. چون بعضی آدما واقعا بهتر نمیدونن و صلاح رو هم نمیخوان!
دلم برای داداشم سوخت! 

زانوی مادر من حدود ۳، ۴ سال است درد است و پله برایش مضر است ولی ما با این حال در آپارتمان زندگی می‌کنیم. آشپزخانه ی خانه ی ما یک پله دارد و مادرم هرروز از روی پله عبور می‌کند و رد می‌شود. پدرم مردی است که نماز نمی‌خواند و هیچ کار دینی دیگری انجام نمی‌دهد

یه جای دیگه از دفترش نوشته بود

بهترین روز های سال بدترین روز های عمر من هستند.

و اون روز ها رو نام برده بود. من دارم خودم رو نجات میدم و میرم. دلم برای داداشِ حساسم میسوزه و نمیدونم چطور قراره با شرایطی که من ۱۷ سال به شختی تحملش کردم، کنار بیاد

خیلی دلم میخواست باقی حرفاشم بذارم. حرفای دل منم بودن و من نمیدونستم چطور باید بیانشون کنم اما اون با لحن کودکانش و به بهترین شکل، اونا رو نوشته بود. دلم میخواست یکم رابطمون نزدیک تر بود و میتونستم مرهم دردا و ناراحتیاش بشم. من خیلی خوب درکش میکنم، اما متاسفانه جنابشون مثل خودم به شدت درونگراست و بخاطر همینم به نوشتن رو آورده! کاش میتونستم کمکش کنم

 

×برای پیش‌گیری از قضاوت بگم که البته پدر از اول ماه رمضان شروع کردن به نما خوندن. حالا الله و اعلم


یکی از دوستای مجازیِ چند سالم که خیلی هم با هم صمیمی هستیم (چند سال پیش چادری بود و براش شبهه پیش اومد و ) الان بهم گفت همجنسگراست و با یه دختر وارد رابطه شده و مادرشم تمام قد ازش حمایت کرده.

حقیقتش از تمایلاتش بهم گفته بود اما فکر نمی‌کردم انقدر جدی باشه و

نمی‌دونم باید چه واکنشی نشون بدم میترسم برخورد خوبم رو موافقت برداشت کنه


و بله! برید کنار بذارید برنده بیاد!

متن زیر رو برای یک مسابقه ی اینستاگرامی نوشتم و برای اولین بار، با مغز خودم برنده شدم! تنها دلیل ذوقِ فراوانم هم همینه!

البته شرم داشتم از انتشارش بخاطر همین تا الان تاخیر به وجود اومد در پست شدنش!

همانطور که مستحضرید، جنس مونث علاقه و استعداد وافری در به تصویر کشیدن همسر آینده اش دارد و گاه گاه هم در تخیلاتش کار بیخ پیدا می‌کند. مثلا اینجانب، یک بار در میان خیال، با همسرم تا مرز متارکه پیش رفتیم اما فرزندم مانع آن شد!
علی ای حال بنده هم از این قاعده مستثنی نیستم و بین خستگیِ درس و بی خوابیِ شبانه طلبه ی رویاهایم را در هنگام مطالعه ی درس متصور شده ام!
بله! شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدِ من، با عمامه ی مشکی ترکِ موتور نشسته است و سعی می‌کند به موقع خودش را به مدرس برساند!
حاج آقای ما پسرِ ساده ی شهرستانی ای است که از تکنولوژی چندان سر در نمی‌آورد و رنگِ کبودِ چهره، امان صحبت با نامحرم را از او می‌گیرد. لابد در مراسم خواستگاری هم باید خودم شروع کننده ی بحث باشم و ایشان را به بالای منبر بکشانم تا کمی چانه‌شان گرم شود و شرم از سرشان بپرد!
البته آنچه که تا به حال گفتم همه ظاهرِ زندگیِ‌مان بود و باقی، مربوط به روابط بین زوجین است و لطفا نخواهید بازگو کنم که شرمنده‌تان می‌شوم!
در آخر می‌خواهم از همین تریبون استفاده کنم و تقاضا کنم که حاج آقا، لطفا تا حاج خانم‌ِتان را در هوا نزده اند و بی همسر نشده اید، خودتان را به ما برسانید؛ منتظرتان هستم!
گردِ روی عمامه‌تان، همسفرت!


دقیقا چه اتفاقی افتاده که یه دختر ۱۶-۱۷ ساله، علاوه بر دوست پسر که دیگه خیلیی عادی شده، صد جاشو سوراخ کرده و پینسرینگ (؟:/) زده و دویست جاشو خالکوبی کرده و سیگارم می‌کشه و ادب و اینام که دیگه هِچ؟!
خب آخه این بخواد دکتر بشه، ضرره
معلم بشه، ضرره
مادر بشه، ضرره
و حالا باقی مشاغل
این الان چه نفعی داره؟ تازه از همکلاسی های خودمم هستن و قشنگ فیس تو فیس باهاشون برخورد داشتم:/

تازگیا دارم می‌فهمم چه آدما تحفه ای دورمو گرفتن:|


به "یا مجیب الدعوات" که رسیدم یاد خودمان افتادم.
ما عابدانِ نافهمِ متوقع، فقط از تو انتظار داریم. تو را پیش از خدایی، همان "مجیب الدعوه" می‌دانیم.
به همین سبب چنین مقام الوهیت را غصب کردیم و در مقابلت شاخ و شانه می‌کشیم و عتابمان را به سوی تو روانه می‌کنیم.
یادمان رفته که بخوانیمت تا اجابتمان کنی. یادمان رفته که "ادعونی استجب لکم"


بارها آمدم بنویسم و نشد. بارها در ذهنم یک یادداشت بلند بالا نوشتم و ابتدا و پایانش را تصور کردم. حتی نقطه‌ی اوج و فرودش را هم مشخص کردم؛ اما همهٔ این‌ها در ذهنم اتفاق میفتاد. دریغ از آنکه کلمه‌ای روی کاغذ بیاید و دکمه‌ای از دکمه‌های کیبورد فشرده شود و فرو رود.
[یک نفس عمیق می‌کشم. تمام محوطه‌ی خوابگاه آکنده از عطر یاس است]
میان نوشتن این سطور و جملات قبلی، ساعات زیادی فاصله است. جملات را شکسته‌بسته در یادداشت‌های گوشی نوشتم و بعد رفتم سراغ تمرین. بعد از آن راهم را به سمت کلاس کج کردم و همچنان در راه رفت و برگشت، عطر یاس تمام وجودم را به اشتیاق آورده بود. و بعد چه اهمیتی دارد؟
راستی چه اهمیتی دارد که نشستم و برخاستم و خوردم؟ این‌ها کارهای هرروزه است. حتی اگر جلوی خودم را بگیرم و مثل همیشه کلید خاموشی وجدان را به سمت پایین بکشم و هیچ احساساتی از خودم نشان ندهم، حتی اگر فکر نکنم و آن سلول‌های خاکستری را به هول و ولا نیندازم، من همچنان می‌خوابم و برمی‌خیزم و می‌خورم و راه می‌روم. این‌ها نیازهای من است. چه بخواهم و چه نخواهم. [چقدر کوچک و نیازمندم؛ نه؟!
چقدر کوچکم و چقدر خیال بزرگی و بالانشینی و تافته بودن برم داشته. آنقدر کوچک که نتوانم وسوسه‌ی یک قاشق بیشتر خوردن را کنار بزنم و یک ساعت بیشتر بی‌دلیل بیدار بمانم و صبح خواب بمانم و باز تاخیر بخورم.]
این اهمیت دارد که مدت‌هاست درست حسابی دست خودم را نگرفته‌ام و کنار کتاب ننشانده‌ام. مدت‌هاست زمانی را برای فکر مفید کنار نگذاشته‌ام و مدت‌هاست ننوشته‌ام. نه در دفترم، نه اینجا. حالا هم نه از سر اولویت‌بندی و پی بردن به اهمیت نوشتن، که به‌خاطر نیاز خودم باز برگشته‌ام و روی پله‌ی اول نشسته‌ام.
واقعا وقتی نمی‌نوشتم چه آشفته بودم! حالا انگار سینه‌ام سبک شده باشد، هوا در جریان است. چه احساس شیرینی!


ترسناک است. راستش رواست اگر تنم لرز بگیرد و از هول ندانم چه می‌کنم و چه می‌گویم. تازه دیدم نزدیک به یک سال که این چاه را سکوتی وهم‌ناک گرفته. 

خدایا، این بلا را دور کن


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها